دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
سایۀ هما

 

داد آسمان به بادِ ستم، خانمان من

تا از کدام بادیه پرسی، نشانِ من

 

دور از تو، از تطاول گلچین روزگار

شد آشیانِ زاغ و زغن، گلستانِ من

روزگار بی‌وفا

 

گفت زینب: ما اسیران، عزّ و جاهی داشتیم

در مدینه، منزلیّ و بارگاهی داشتیم

 

از مدینه، چون شدیم آواره تا در کربلا

همره خود، لشگر و میر و سپاهی داشتیم

زبان شعله

 

کربلا باقی ا‌ست، باید خیمه‌ای بر پا کنم

پرچمِ افتاده را از خاک و خون، بالا کنم

 

ماهتابم، کهکشانی از ستاره در پی‌َام

می‌روم تا چون قیامت، شام را رسوا کنم

عهد کودکی

 

گفت زینب تا مکان در دامن مادر گرفتم

چون حسینِ خویش دیدم، شاد گشتم، پر گرفتم

 

از ازل من با برادر هم‌سفر بودم در این ره

بهر خود، یاری چو شاهنشاه بی‌لشگر گرفتم

 

سوز جگرش

 

یاد هر گه کنم از زینب و سوز جگرش

کشم آهی که فتد در دل گردون، شررش

 

کام نادیده ز ایّام که در اوّل عمر

سوخت از داغِ غمِ مادر و جدّ و پدرش

غم زمانه

 

ستم ندیده کسی در جهان، مقابل زینب

نسوخت هیچ دلی در جهان، چنان دل زینب

 

نگشت شاد، دلش از غم زمانه، زمانی

ز آب غم بسرشتند، گوییا گِل زینب

فتنۀ خاکستری

 

آتش چقدر رنگ‌پریده است، در تنور

امشب مگر سپیده دمیده است، در تنور؟

 

این ردّ پای قافله‌ی داغ لاله‌هاست؟

یا خون آفتاب چکیده ا‌ست، در تنور؟

 

خاتون حور

 

رأس حسین تا که به نی در ظهور شد

گفتی که دیدگان مه و مهر، کور شد

 

آن سر چو بر سپهر سِنان سَنان نشست

عیسی به چرخ یا که چو موسی به طور شد

صدای سوخته

 

عصر عاشورا، کنار خیمه‌های سوخته

ذوالجناحی مانْد با یال رهای سوخته

 

کاروان می‌رفت و می‌بلعید دشت دیرسال

کودکان تشنه را با دست و پای سوخته

 

تاراج خیمه‌گاه

 

چون بی‌گناه کشته شد، آن شاه دین‌پناه

آمد ز دودِ آهِ اسیران، فلک سیاه

 

چندان که اشکشان به رخ، از شامیان جنود

چندان که آهشان به لب، از کوفیان سپاه

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×