- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۱۸۸۶
- شماره مطلب: ۵۴۸۹
-
چاپ
عهد کودکی
گفت زینب تا مکان در دامن مادر گرفتم
چون حسینِ خویش دیدم، شاد گشتم، پر گرفتم
از ازل من با برادر همسفر بودم در این ره
بهر خود، یاری چو شاهنشاه بیلشگر گرفتم
بُد ز عهد کودکی، عشق حسین اندر دل من
در بزرگی نیز تَرک خانه و همسر گرفتم
دوش بر دوش برادر، روز عاشورا به میدان
گه سراغ قاسم و گه نوجواناکبر گرفتم
من به دست خود کفن کردم، دو طفل خویشتن را
گیسوانْشان را گلاب از اشکِ چشمِ تر گرفتم
پس بگرداندم سه دور آن هر دو را، دور برادر
بهر آن دلبر ز فرزندان خود، دل برگرفتم
گر نبُد امّالبنین تا بهر عبّاسش بنالد
من فغان از دل بر آن مظلوم بیمادر گرفتم
در میان قتلگه دیدم حسین خویشتن را
بوسهها از حنجر بُبریده از خنجر گرفتم
گه فراز نیزه دیدم، رأس شاه تشنهکامان
گه به بر از خاک و خون، آن پیکر بیسر گرفتم
گه پرستاری به جان از عابد بیمار کردم
گه سرشک از دیدهی طفلان بییاور گرفتم
چهرهی خاکستریّ شاه را دیدم به کوفه
من ز خون سر از آن آیینه، خاکستر گرفتم
خیزران چون آشنا با لعل شه شد، جَستم از جا
داغ دل را از یزید شوم بداختر گرفتم
چاک دادم پیرهن را تا به دامن از غم دل
وز بیان آتشین، آتش به خشک و تر گرفتم
در خرابه، چون سه ساله دختر زارم، رقیّه
دید سر را داد جان، من ماتمی دیگر گرفتم
«خوشدل»! از صبر دل زینب، جهانی گشته حیران
من بیان شرح آن را سطری از دفتر گرفتم
-
خضاب خون
داستانهایی که از شام خراب آوردهام
عالمی از صبر خود، در اضطراب آوردهام
رأس خونین تو بر نی بود با من همسفر
خود تو دانی زآن چه از شام خراب آوردهام
-
نایب خاص
نایب خاص امام بیعدیل
مسلم، آن پور برومند عقیل
مسلم، آن بر شاه دین، نایبمناب
چون علی بهر رسول مستطاب
-
عجب واعجب
شد به میدان فداکاری، «وهب»
آن مسلمانخوی نصرانینصب
کاو به عکس اهل ظاهر از درون
داشت ره با آن خداییرهنمون
عهد کودکی
گفت زینب تا مکان در دامن مادر گرفتم
چون حسینِ خویش دیدم، شاد گشتم، پر گرفتم
از ازل من با برادر همسفر بودم در این ره
بهر خود، یاری چو شاهنشاه بیلشگر گرفتم
بُد ز عهد کودکی، عشق حسین اندر دل من
در بزرگی نیز تَرک خانه و همسر گرفتم
دوش بر دوش برادر، روز عاشورا به میدان
گه سراغ قاسم و گه نوجواناکبر گرفتم
من به دست خود کفن کردم، دو طفل خویشتن را
گیسوانْشان را گلاب از اشکِ چشمِ تر گرفتم
پس بگرداندم سه دور آن هر دو را، دور برادر
بهر آن دلبر ز فرزندان خود، دل برگرفتم
گر نبُد امّالبنین تا بهر عبّاسش بنالد
من فغان از دل بر آن مظلوم بیمادر گرفتم
در میان قتلگه دیدم حسین خویشتن را
بوسهها از حنجر بُبریده از خنجر گرفتم
گه فراز نیزه دیدم، رأس شاه تشنهکامان
گه به بر از خاک و خون، آن پیکر بیسر گرفتم
گه پرستاری به جان از عابد بیمار کردم
گه سرشک از دیدهی طفلان بییاور گرفتم
چهرهی خاکستریّ شاه را دیدم به کوفه
من ز خون سر از آن آیینه، خاکستر گرفتم
خیزران چون آشنا با لعل شه شد، جَستم از جا
داغ دل را از یزید شوم بداختر گرفتم
چاک دادم پیرهن را تا به دامن از غم دل
وز بیان آتشین، آتش به خشک و تر گرفتم
در خرابه، چون سه ساله دختر زارم، رقیّه
دید سر را داد جان، من ماتمی دیگر گرفتم
«خوشدل»! از صبر دل زینب، جهانی گشته حیران
من بیان شرح آن را سطری از دفتر گرفتم