دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
میر قافله

 

از فرط غم، برای منِ تنگْ حوصله

یارای آن نمانده که بتْوان کنم گله

 

از هم اساس عالم امکان چرا نریخت؟

روزی که شد به نیزه سر میر قافله

ورد زبان

 

عهد و پیمان نه چنین بود، میان من و تو

با فلک نیز نه این بود گمان من و تو

 

که توام نیم‌ره از یاد فراموش کنی

یا کند دور ز هم، چرخ، مکان من و تو

هلال یک شبه

 

صُوت قرآن تو صبرم را رُبود از دل، حسین!

زآن سبب سر را زدم بر چوبه‌ی محمل، حسین!

 

من ز طفلی بر سر دوش نبی دیدم تو را

از چه بگْرفتی کنون بر نوک نی منزل؟ حسین!

قرآن ناطق

 

قرآن ناطقم! رُخت از من نهان مکن

بیرون توان ز جسم منِ ناتوان مکن

 

آرام جان من! شب دوشین ندیدمت

ای سدره جا! به مطبخ خولی، مکان مکن

نماز شکر

نمی‌گویم ز نوک نیزه با خواهر، تکلّم کن

نگاهت پاسخ من داد، بر طفلت ترحّم کن

 

اگر چه غنچه‌ی بی‌آب، هرگز نشکفد امّا

درِ فردوس را بگْشا، به روی من، تبسّم کن

 

آتش غم

 

چو رأس پاک تو را روی نی نظاره کنم

دوباره یاد از آن جسم پاره‌پاره کنم

 

در این عبور پُر از اضطراب، کو فرصت؟

که بهر اهل حریم تو، فکر چاره کنم

بهای عصمت

 

تا مصحف جمال تو گردیده منظرم

آیات حُسن توست به هر جا که بنْگرم

 

جز آن‌ که بینم از جلواتت به هر نگاه

سود از سواد دیده‌ی خونین نمی‌بَرم

بوی پیراهن یوسف

 

هلال من! کجا بودی؟ بیا دور و بَرَت گردم

مقیم آستانت باشم و خاک درت گردم

 

دو چشمم، چشمه‌ی آب است و سقّای تو در خواب است

اگر رخصت دهی با اشک خود، آب‌آورت گردم

سیمای زینبی

 

گر خدا خلق کند، آدم و حوّای دگر

می‌نیاید به جهان، زینب کبرای دگر

 

ما نگوییم گِلش از گِل ما نیست ولی

عفّت و عصمت او آمده از جای دگر

لب شکّر‌شکن

 

ای برادر! به فدای سر دور از بدنت!

جان به قربان سر و آن بدن بی‌کفنت!

 

کاش از روز ازل، زینب تو چشم نداشت!

تا نمی‌دید به این حال، در این انجمنت

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×