با نالۀ یا حسین بیتاب شدی
از داغ لب تشنۀ او آب شدی
با زمزمههای «أو سمعتم بغریب»
یک عمر تو روضهخوان ارباب شدی
تشخیص تو سخت است علی یا که رسولی؟!
پس لطف بفرما و بفرما که کدامی؟
تو مستحب الطاعه ترین واجب مایی
هر چند امامت نکنی، باز امامی
کاش میشد که کمی زود زبان باز کنی
چه قدر کاش از این سینه شنیدم پسرم
نذر کردم که علمدار پدر باشی تو
علم و مشک برای تو خریدم پسرم
شاید تنها کسی که حرفهایش را به او زد، من بودم. غربت از واژه واژه جملاتش میچکید و من هرلحظه لبریز از این کلمات میشدم.
هرشب سر یک ساعت مشخص، بیرون از شهر قرارمان بود. فکرش را بکن باید از همان کوچههایی میآمد که فاطمه از آنها میگذشت بعد مدام با خودش فکر میکرد شاید اینجا بوده، یا کمی آنطرفتر، شاید همین دیوار، شاید....
جلسۀ قبل گفته بود که مبلغ قرارداد پایین است و حاضر به امضای آن نیست. طرف عراقی با تردید قرارداد را روی میز میگذارد. بعد چند ثانیه مکث همراه با بغض و بدون نگاه به مبلغ قرارداد آن را امضا میکند.
«موضوع قرارداد: اصلاح و به سازی شبکۀ آبرسانی شهر کربلا»
همه وقتی میرفتند، خودشان را با خانوادهشان معرفی میکردند. با نسبشان. ولی او نمیدانست چه بگوید. او که کسی نبود. نسبی نداشت. یک سیاه پوست غلام زاده! مصمم پا به میدان نهاد و فریاد زد: «امیری حسین و نعم الامیر»
بهترین نسبت را یافته بود و بالاترین شرافت را.
کربلا تا شام را بیست روزه طی کردند... سر آورده بودند.
همیشه نگرانش بود؛ از روزی که برادرش به او سپرده بودش.
دلش میخواست قد کشیدنش را ببیند؛ مرد شدنش را.
حالا عمو نگاه میکرد به برادرزاده که چقدر مرد شده بود؛ چقدر قد کشیده بود.
که طعم عسل چقدر به دهانش مزه کرده بود.
فقط مانده بود چگونه تا حرم برگرداندش.
پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.
×