دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
به ساحتِ مقدس عون و محمد پسران زینب (س)
باید از نیزه پرس و جویی کرد ...

باید از نیزه پرس و جویی کرد، رازِ خونین و سرخِ سرها را

باید از این نهالِ پولادین، چید نارنجیِ ثمرها را

 

بادها شعله پوش می‌آیند، اسب‌ها بی‌سوار ... این یعنی

قاصدی غیرِ دود و آتش نیست، که بگیری از او خبرها را

گُریز

حکایتی‌ست به لب، جویبارهایِ روان را

که ابر کرده و بارانده رودهای جهان را:

 

حکایتِ لب تشنه، حکایتِ سَر و دشنه

به نیزه دیدنِ سَر تا به لب رسیدنِ جان را

مِهر جاودانه

خجسته‌باد قدوم تو، ای که بدر تمامی

فروغ دیدۀ ما، مِهر جاودانۀ شامی

 

شکفتی ای گل صبر و شکیب دامن «زهرا»

تو زینبی و چو نام تو نیست نادره نامی

 

اگر پرندۀ جانم سلام من نرساند

«من المبلّق عنّی الی سعاد سلامی»

 

گفتی برو

گفتی برو، نگاه ترم بی‌قرار شد

چشمان من دوباره پر از انتظار شد

 

گفتی میان آتش و خون از خدا بخوان

گفتی حسین؛ جان و دلم بی‌قرار شد

دو آفتاب

غروب شد و نگاه ستاره‌های بنفش

میان آتشی از غم دوباره پرپر شد

زن ابرهای دلش را به آسمان بخشید

و قاب کوچک چشمش پر از کبوتر شد

جامۀ طوفان

مادر دوباره شانه زد موی جوانان را

بوسید موج زلف‌های عنبرافشان را

 

آنگاه دنیا ناگهان چشم تماشا شد

از ماوراءالنهر تا مرز خراسان را

مرثیه‌خوانی ماه

دیگر نه تاب مانده به سینه، نه دل، قرار

افتاده جسم اطهرتان توی کارزار

 

ای چشم‌های پاک شما گرمی دلم

ای دست‌های سبز شما معنی بهار

روایت خورشید

از دشت سمت خیمه می‌آید کسی مگر؟

گویا دلش شکسته ز سنگینی خبر

 

داغی بزرگ بر دل پاکش نشسته است

داغی به وسعت غم آدم، نه! بیشتر!

شرحه شرحه بوی تو ...

جانم فدات یار عزیزم، برادرم

همراه خوب کودکی‌ام، نیم دیگرم

 

افتاده‌ای میانۀ میدان به خون چرا؟

بالت شکسته است چرا پس کبوترم؟

 

یادت نرفته قول من و تو بجاست ... نه؟

گفتی که بی‌تو از شب دنیا نمی‌پرم

روایت خورشید در چهار پرده (پردۀ اول)

فرصت کم است، دامن من را رها کنید

وقتش رسیده نذر پدر را ادا کنید

 

وقتش رسیده، نوبت جانبازی شماست

جان را فدای خامس آل عبا کنید

 

شیران نسل جعفر طیار، یا علی

رخصت اگر نداد مبادا حیا کنید

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×