دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
روز واقعه

در صبح روز حادثه، هرگز محن نداشت

شاهی که جز لباس شهادت به تن نداشت

 

در راستای بینش توحید‌باوران

جز اعتلای حقّ و حقیقت، سخن نداشت

 

 

گل بی‌آب و رنگ

 

لب‌تشنه‌ای که آب، جز از چشمِ تر نداشت

آه از دمی! که چاره به جز تَرک سر نداشت

 

دستش ز پا فتادنِ یاران ز کار مانْد

نورش ز دیده رفت که یعنی، پسر نداشت

درد جان‌گزا

 

ای آن‌ که در عزای تو، چشم جهان گریست!

وز درد جان‌گزای تو، هفت آسمان گریست

 

تنها نه آدمی ز غمت خون ز دیده‌ رانْد

در ماتم تو عرش و زمین و زمان گریست

سرشک ‌مصیبت

از پشت زین به خاک، چو خورشید دین نشست

برخاست شورشی که فلک بر زمین نشست

 

از شش جهت بلند شد، آهی که دود آن

بر طاقِ منظرِ فلکِ هفتمین نشست

 

فیض‌ عشق

کلیم عشق منم، طور، کربلای من است

ذبیح عشق منم، قتلگه منای من است

 

عصا به دست گرفتن، نه درخور جنگی است

کنون که پیر شدم، نیزه‌ام عصای من است

 

تربت ‌معشوق

کیست این خسرو مظلوم؟ که خونین بدن است

وز دم نیزه و شمشیر، دو صد پاره تن است

 

کیست این مظهر جان‌بازی و ایثار و وفا؟

که به آزادگی و عدل و شرف، ممتحن است

 

مرهم اشک

بر زخم‌های پیکرت ار اشک، مرهم است

پس گریه تا به حشر بر آن زخم‌‌ها، کم است

 

زآن ناوکی که بر دلت آمد ز شَست کین

خون دل از دو دیده، روانم دمادم است

 

به رنگ کاه

بر نیزه دید، چون سر آن سرور، آفتاب

یا رب! چرا طلوع کند دیگر آفتاب؟

 

باشد روا که ماه کشد، آه بر فلک

باشد سزا که خاک کند بر سر، آفتاب

 

آفتاب حقیقت

 

روزی که شد به نیزه سر آن فلک‌جناب

خورشید برفکنْد ز خجلت به رخ، نقاب

 

گفتا فلک به خور: ز چه گشتی تو محتجب

گفتا: به یک زمانه نگنجد دو آفتاب

 

آهوی حرم

 

شه لب‌تشنگان می‌گفت زیر تیغ قاتل‌ها

«الا یا ایّها‌ السّاقی! اَدر کاساً و ناولها»[i]

 

به جز سلطان دین، کس دعوی جان دادنش نبْوَد

«که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها»

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×