دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
نسرین لاله رنگ

در دشت کین، چو خسرو دین، خسته شد ز جنگ

زد تکیه ‌بر سنان که کند ساعتی درنگ

 

ناگاه ظالمی ز گروه ستم‌شعار

آزرده ساخت، جبهۀ نورانی‌اش به سنگ

 

ماجرای عشق

تا خیمه زد به دشت بلا، مبتلای عشق

شد خیمه‌گاه، محفل و خلوت‌سرای عشق

 

تا در زمین ماریه افکنْد بارِ خویش

پر زد به کوی دوست، به پرّ همای عشق

 

درهای ثمین

 

تنی که داد به آغوش، جا رسولِ امینش

به خاک کرببلا، چرخ سفله کرد مکینش

 

ز بعد کشتن اکبر گذشت از سر دنیا

وگرنه خون عدو می‌‌گذشت از سر زینش

تشنۀ وصل

 

ای که خوانی سبقِ عشق! ز عشّاق مخوانش

که ندارد غم جان‌بازی و دارد غم جانش

 

از پی دنیی و عقبا نرود عاشق صادق

به ‌جز از دوست، نه اندیشۀ این است و نه آنش

 

نجوم ‌فلک

دعوی عشق کس ار کرد، رها کن سخنش

که نه دعوی کند، آن کس که بُوَد عشق، فنش

 

عشق، آن طُرفه قماری است که هر کس بازد

هیچ دیگر نبُوَد آگهی از خویشتنش

 

یعقوب بیابان بلا

که بَرَد از شه لب‌تشنه خبر در وطنش؟

که شده چاک ز شمشیر و ز خنجر، بدنش

 

آه از این غم! که در آن دشت پُر آشوب و محن

یک مسلمان نبُدی تا که نماید کفنش

 

سلیمان ‌زمان

 

کیست این کشته؟ که خون گشته روان از بدنش

چاک‌چاک از دم شمشیر و سنان گشته تنش

 

کیست این کشته؟ که گردیده جدا سر ز قفا

از تف سوز عطش، دود رَود از دهنش

پیراهن‌ خونین

 

زبانِ هر که کند شرحِ غم ز پیرهنش

چو شمع، شعله کشد آتشِ دل از دهنش

 

بُوَد به دوست همی تازه، محنت آن شاه

که شد ز خصم، تطاول، به کهنه پیرهنش

 

میان انجمن

کنم بر آن سر ببْریده گریه یا به تنَش؟

که روی خاک، درافکنْد خصم، بی‌کفنش

 

به راه دوست ز دشمن رسید هر تیری

به خنده باز، دهان کرده زخم‌های تنش

 

وطن در تنور

شهید عشق که بگْذشته از سر بدنش

عدوی تنگ‌نظر، جامه می‌بَرد ز تنَش

 

تنی که گشته مشبّک ز تیر و تیغ و سنان

چه حاجت است؟ دگر، ای فلک! به پیرهنش

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×