دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
بهار غم

دردا! بهار ما که قرین با محرّم است

گر چه بُوَد بهار ولی فصل ماتم است

 

امسال نیست فصل بهاران، طرب‌فزا

زیرا «عزای اشرف اولاد آدم است»

 

اوج عطش

تو با تنهایی‌ات از خود فرا رفتی به تنهایی

ولی در خود فروماندیم ما ـ جمع تماشایی ـ

 

تو در اندازه‌های ناگزیر ما نمی‌گنجی

تو را هم با تو می‌سنجیم در عزم و شکیبایی

آب بقا

حیات آب بقا جز غم تو نیست، حسین!

نمیرد آن که دلش با غم تو زیست، حسین!

 

صفای عمر ابد یافت هر که در غم تو

به قدر یک مژه بر هم زدن گریست، حسین!

 

ردّ پا

از سر نیزه دعایی کن سوای این و آن

چون امیدی نیست دیگر به دعای این و آن

 

جاده‌ای هستم که پایانم تویی امّا بدان

مانده روی بغض‌هایم ردّپای این و آن

مهمان تنور

چه شبی می‌گذرد در دل پنهان تنور

سر خورشید شده گرمی دکّان تنور

 

دیشبی را شه دین در حرمش مهمان بود

امشب ای وای، سر او شده مهمان تنور

امشبی را ...

بوی ایثار و شهادت بوی خون می‌آید

عشق از پرده‌ی اسرار برون می‌آید

این سوی معرکه آوای جنون می‌آید

آن سوی معرکه پیوسته قشون می‌آید

طاووس خیمه

«هر چند پیر و خسته‌دل و ناتوان شدم»

هر گه نظر به روی تو کردم جوان شدم

 

طاووس خیمه پیش پدر راه می‌روی؟

گفتی اذان و مست من از این اذان شدم

پیداست...

آفتاب دوباره‌ای پیداست

روی دوشش ستاره‌ای پیداست

 

مشک بر روی شانه‌ی عباس

لب دریا کناره‌ای پیداست

دیدم شد

فکر کردم که قلم یار نشد دیدم شد

لحظه‌ی فهم تو آغاز نفهمیدم شد

 

ساقی شعر شدی جام شراب آوردی

مثل هر بار مرا هم به حساب آوردی

نوکر هیئت زاد

کاش تا خیمه‌ی سبزت برسد فریادم

«من از آن روز که در بند توام آزادم»

 

عاشقم دست خودم نیست بگو تا چه کنم

دل به یک یوسف گم‌گشته‌ی زیبا دادم

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×