دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
مقتل انگار پر از غوغا شد

کار را یکسره کرد و پا شد

دور شد از همگان، تنها شد

مقتل انگار پر از غوغا شد

سر پیراهن او دعوا شد

ردّ پا

از سر نیزه دعایی کن سوای این و آن

چون امیدی نیست دیگر به دعای این و آن

 

جاده‌ای هستم که پایانم تویی امّا بدان

مانده روی بغض‌هایم ردّپای این و آن

نشان کربلا

                  

چیزی نمانده تا برسد کاروانشان

از دورها به چشم می آید نشانشان

 

از پرده‌های سردر محمل مشخص است

هرگز نداده است نسیمی تکانشان

السّلام علی الطفّل الرّضیع

              

لشگری در پیش رویش هست و تنها می‌رود

تا بگیرد حقّ بابا و خودش را می‌رود

 

آن چنان پیچیده بوی یاس در قنداقه‌اش

گوییا دارد به استقبال زهرا می‌رود

پیامبر

در حیرت است و محو تماشا پیامبر

گویا جوان شده‌ست یکی با پیامبر

 

قرآن به دست دارد و در دست ذوالفقار

این شیرمرد کیست؟ علی یا پیامبر؟

رنگ نینوا

صدای صاعقه آمد که در هوا زده بود

گمان کنم که خدا مرد را صدا زده بود

 

در این میانه، عطش، این حقیقت مکشوف

به بوم زندگی‌اش رنگ نینوا زده بود

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×