دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
خواهر خورشید

من ماندم و مرغ سحر و نوحه‌گری‌ها  

اندوه پرستو، غم بی بال و پری‌ها

من ماندم و هشتاد و چهار آیۀ عصمت  

در سایۀ آوارگی و در به دری‌ها

فریاد محراب

 

اینجا که بال چلچله را سنگ می‌زنند  

ماه اسیر سلسله را سنگ می‌زنند

ای آسمان نگاه کن! این قوم سنگدل  

یاران پاک و یک دله را سنگ می‌زنند

 

روز واقعه

در سایۀ خورشید، دشتی آتشین مانده ست  

پشت سر او، کهکشانی بر زمین مانده ست

یک پیکر و شفق هزاران نیزۀ عاشق  

از این غزل بازی، به لب‌ها آفرین مانده ست

 

صدای جرس

تا تو بودی، نفس آینه دلگیر نبود  

در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود

بی تو اما، نتوان گفت که بر من چه گذشت  

از دلم پرس که این گونه زمین گیر نبود

 

غم‌نالۀ کاروان

 

غم‌ناله‌ی کاروانی، آید به سوی مدینه

صد سینه فریاد دارد، بغض گلوی مدینه

 

چون قلب داغ بیابان، از تشنگی، دجله می‌سوخت

در دل حدیث عطش داشت، یا گفت‌وگوی مدینه؟

توشۀ اشک

 

بیرون شهر بار گشودند قافله

نه غیر ندبه کار و نه جز نوحه، مشغله

 

افراشتند خیمه‌ی اهل حرم، نخست

زآن پس سرای پرده‌ی سالار قافله

سوغات

از من اگر پُرسی از چیست، باشد سیه‌ معجر من

بشْنو دهد پاسخ تو، موی سپیدِ سر من

 

صد شعله دارم به سینه، باشم خجل از مدینه

زآنان که بردم یکی نیست، از اکبر و اصغر من

 

دامن دامن

 

مدینه! کاروانی سوی تو با شیون آوردم

ره‌آوردم بُوَد اشکی که دامن‌دامن آوردم

 

مدینه! در به رویم وا مکن چون یک جهان ماتم

نیارد ارمغان با خود کسی، تنها من آوردم

رایحۀ پیراهن

 

گویند که دلدار به سوی وطن آید

آن جان برون‌رفته ز تن، در بدن آید

 

امروز نبی چشم به راه است، چو یعقوب

چون رایحه‌ی یوسفش از پیرهن آید

قرب وطن

 

چه کاروان؟ که متاع گران‌بها دارند

خبر ز گرمی بازار کربلا دارند

 

گرفته‌اند عجب بارها ز جنس بلا

چه سود‌ها؟ که ز سرمایه‌ی بلا دارند

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×