دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
توشۀ اشک

 

بیرون شهر بار گشودند قافله

نه غیر ندبه کار و نه جز نوحه، مشغله

 

افراشتند خیمه‌ی اهل حرم، نخست

زآن پس سرای پرده‌ی سالار قافله

کهکشان نظاره‌گر

 

چون پیش چشمشان، سر شه ‌بر سنان گذشت

در حیرتم که بر سر زینب، چسان گذشت

 

تا بوسدش گلو، نرسیدش به نیزه، دست

آوخ که نیزه نیز بر او سرگران گذشت!

 

گهوارۀ خاک

 

بر کشتگان ز غرفه‌ی جنّت، نظاره کن

اوّل، نظر بدین بدن پاره‌پاره کن

 

با این‌که زخم پیکر او را شماره نیست

باز آی و زخم پیکر او را شماره کن

 

آخر ذبیح

 

مقتل شهزاده عبدالله را

بشْنو و برکش به گردون، آه را

 

کودکی خورشیدوَش، طفلی صبیح

در ره سلطان دین، آخر‌ذبیح

 

گنبد ازرق

 

قاسم آمد با وفای قاسمی

چارده‌ساله جوان هاشمی

 

برکشیده سرو سروستان عشق

خوش‌تذروی از تذروستان عشق

غیرت خورشید

 

نام نیکوشان «محمّد» بود و «عون»

مثلشان دیگر ندیده چشم کون

 

جدّ ایشان، جعفر طیّار بود

مام، دخت حیدر کرّار بود

 

بشیر غیب

خواست حر تا سوی شه تازد به جنگ

کرد در عین شتابیدن، درنگ

 

گفت: هان! لختی بیندیش و ببین

تا تو را با کیست اینک قصد کین

 

پیراهن صبوری

 

بعد از فریضه، قبله‌ی دین شد به خواب نوش

ناگه برآمد از قِبَل دشمنان، خروش

 

گردون پر از غبار و زمین شد پر از سوار

فریاد اهل‌بیت فلک را درید گوش

لا یوم کیومک

روزی چنان به یاد، زمین و زمان نداشت

جوری ستاره کرد که خود در گمان نداشت

 

دانی دراز بود چرا روز قتل شاه؟

زیرا که قوّت حرکت، آسمان نداشت

 

طاقت حرب

 

زینب گرفت دستِ دو فرزندِ نازنین

می‌سود روی خویش، به پای امام دین

 

گفت: ای فدای اکبر تو، جان صد چو آن!

گفت: ای فدای اصغر تو، جان صد چو این!

غلام ترک

داد اندر آن میان، شه لب‌تشنه را سلام

«تُرکی» که بود سیّد سجّاد را «غلام»

 

از شاه خواست، رخصت میدان کارزار

تا دادِ ترک‌تازی و مردی دهد تمام

 

 

جسم و جان

شد «مسلم بن عوسجه»، مردانه پیش صف

در راه شاه تشنه‌لبان، نقد جان به کف

 

مصحف برِ وصیّ نبی، خوانده بارها

صد ره به نهروان و به صفّین دریده صف

 

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×