دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
سهم بلا

 

میزان حُسن و عشق چو با هم قرین فتاد

سهم بلای او به امام مبین فتاد

 

عشقش عنان کشید ز یثرب به کربلا

کوشید تا که کار به «عین الیقین» فتاد

هوای شهادت

چون شاه دین، هوای شهادت به سر گرفت

تاج سعادت از سر خود، چرخ برگرفت

 

گیتی کمیت تیز تکش را کشید تنگ

دست قضا عنان و رکابش، قدر گرفت

 

 

راکب و مرکب

 

در کربلا ز جان، چو شه انس و جان گذشت

افغان جنّ و انس، ز هفت آسمان گذشت

 

آن سروری که روح و روان رسول بود

لب‌تشنه از روان، لب آب روان گذشت

لا یوم کیومک

روزی چنان به یاد، زمین و زمان نداشت

جوری ستاره کرد که خود در گمان نداشت

 

دانی دراز بود چرا روز قتل شاه؟

زیرا که قوّت حرکت، آسمان نداشت

 

روز واقعه

در صبح روز حادثه، هرگز محن نداشت

شاهی که جز لباس شهادت به تن نداشت

 

در راستای بینش توحید‌باوران

جز اعتلای حقّ و حقیقت، سخن نداشت

 

 

گل بی‌آب و رنگ

 

لب‌تشنه‌ای که آب، جز از چشمِ تر نداشت

آه از دمی! که چاره به جز تَرک سر نداشت

 

دستش ز پا فتادنِ یاران ز کار مانْد

نورش ز دیده رفت که یعنی، پسر نداشت

سرشک ‌مصیبت

از پشت زین به خاک، چو خورشید دین نشست

برخاست شورشی که فلک بر زمین نشست

 

از شش جهت بلند شد، آهی که دود آن

بر طاقِ منظرِ فلکِ هفتمین نشست

 

مرهم اشک

بر زخم‌های پیکرت ار اشک، مرهم است

پس گریه تا به حشر بر آن زخم‌‌ها، کم است

 

زآن ناوکی که بر دلت آمد ز شَست کین

خون دل از دو دیده، روانم دمادم است

 

به رنگ کاه

بر نیزه دید، چون سر آن سرور، آفتاب

یا رب! چرا طلوع کند دیگر آفتاب؟

 

باشد روا که ماه کشد، آه بر فلک

باشد سزا که خاک کند بر سر، آفتاب

 

آفتاب حقیقت

 

روزی که شد به نیزه سر آن فلک‌جناب

خورشید برفکنْد ز خجلت به رخ، نقاب

 

گفتا فلک به خور: ز چه گشتی تو محتجب

گفتا: به یک زمانه نگنجد دو آفتاب

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×