دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
حوض کوثر

 

آه از دمی! که خصم بُرید از قفا، سرش

افکنْد روی خاک ز کین، جسم اطهرش

 

آمد برون ز قتلگه و گفت: ای گروه!

کردم جدا ز تن، سر پاک منورّش

سر یا پیکر؟

پیکر هزار پاره و بر نوک نی سرش

گویم ز سرگذشت سرش یا ز پیکرش؟

 

گویم گر از سرش، سر او را بُرید شمر

در پیشِ چشمِ زینبِ غم‌دیده، خواهرش

 

قدر نکویان

داد از ستیزۀ فلک و دور اخترش!

وآن دشمنی به عترت پاک پیمبرش!

 

آن بردن حسین و بر او آب بستنش

وآن آب دادن از دم شمشیر و خنجرش

 

شهادت ‌مقبول

خونی که شد روان ز تن پُر جراحتش

امروز نافه گشته، ببویید تربتش

 

این خاک مُشک‌‌بو ز جگر‌های سوخته است

کز تشنگی گداخت ز اصحاب و عترتش

 

نشیب و فراز

به قتلگه ز سر شوق، گفت شاه حجاز

«منم که دیده به دیدار دوست، کردم باز»[i]

 

بدین شرف که شَوَم کشتۀ محبّت او

«چه شکر گویمت؟ ای کارساز بنده‌نواز!»

 

عهد ازل

 

به دشت کرببلا، خیمه زد چو شاه حجاز

ز هر کناره، درِ فتنه شد به رویَش، باز

 

چو گشت بی‌کس و تنها به کربلا، شه دین

نمود رو به نجف با پدر بگفت این راز:

صیحه

تیر ستم چو بر دل سلطان دین رسید

بس بی‌امان به قلب رسول امین رسید

 

تنها نه این خدنگ به قلبش رسید و بس

تیر دگر بر آن گلوی نازنین رسید

 

 

نوبت قتال

چون نوبت قتال به سلطان دین رسید

افغان اهل‌بیت، به عرش برین رسید

 

غوغای «الوداع» و هیاهوی «الفراق»

از چار‌ سوی، بر فلک هفتمین رسید

 

دادخواه شافع

ترسم دمی که پرسش این ماجرا شود

دامان رحمت از کف مردم، رها شود

 

ترسم که در شفاعت امّت به روز حشر

خاموش از این گناه، لب انبیا شود

 

صبح شهادت

 

شبی که صبح شهادت، در انتظار تو بود

جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود

 

لهیب تشنگی‌ات، روح دشت را می‌‌سوخت

فرات موج‌زنان گر چه در کنار تو بود

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×