دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
پریشان خاطران

 

آه! اندر کربلا، ای دوستان!

                        شد بهار دین مبدّل بر خزان

 

گلشن نوباوۀ ختمی‌مآب

                        سر‌به‌سر گردید خشک از قحط آب

غارت خرگاه

 

چون ز کار قتل شه پرداختند

                        سوی خرگاهش به غارت تاختند

 

حمله بردند از سر خیره‌سری

                        جُسته سبقت هر یکی بر دیگری،

قربان‌گاه عشق

خسرو خوبان، نبی را جان پاک

                        کرد از معراج زین، رو سوی خاک

 

پیکرش، مجروح از تیر و سنان

                        جمع، دور شاه از اهریمنان

 

گوش‌وار عرش

 

شه سخن با ذوالجناح آغاز کرد

                        باب شفْقت بر رُخ او باز کرد:

 

ذوالجناحا! ای غزال تیز‌گام!

                       ای تو را گیسوی «حور‌العین»، لگام!

معراج طلب

باز شو از راه خود، ای آفتاب!

                        یا بسوزان آسمان را یا متاب

 

کاش! هم‌چون اشک خونین از سپهر

                        اختران ریزند با ذرّات مهر

 

نگین رود

روی اسب سرکش امواج زین انداخته

آنکه روی آب را هم بر زمین انداخته

 

رود انگشتی‌ست جاری که اباالفضل جوان

پا به دریا برده و بر او نگین انداخته

حریق اشک

حریق اشک

در آهِ خیمه‌های پریشان،

واژه‌های شعله‌ور

از قتلگاه می‌گذرد؛

پُر دل و صبور

 

حدیث گلّۀ گرگ است و آهو

در این سو، مویه و زاری بلندست

در آن سو، نوشخند و نیشخندست

 

تمام دشت پر شد از پلیدان

پلیدان؛ لُعبَتِ دست یزیدان

تقدیر ارغوان

حسین بن علی نام از خدا داشت

خدا دانَد سر و سِرّی جدا داشت

 

فرود سنگ بر پیشانیِ او

هجومِ زخم‌ها ارزانیِ او

غیرت سرخ هاشمی

آب؟ ... نه... اتهام تلخی بود که به دستان تو نمی‌آمد

 تو که دریای بیکران بودی، تشنگان غریب صحرا را

آه! بعد از چقدرها تاریخ، من هنوز از خودم پشیمانم

که چرا سد رفتنت نشدم؟... که چرا چشم‌های سقا را

عطش نوشید

عطش نوشید، لب تشنه‌ترین شد

تنَش مجموعۀ زخم زمین شد

 

در این سو، چشم‌ها در راهِ او ماند

در آن سو، جذبۀ پیغمبرش خواند

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×