دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
گواه

ای کرب و بلای دیده و دل، وطنت

آماجگه تیر شقاوت، بدنت

 

گفتی پسر علی و ننگ سازش؟

خورشید سر نیزه، گواه سخنت!

سرافرازی

روزی که ستم، دست درازی می‌کرد

با خنجر، حنجر تو، بازی می‌کرد

 

وقتی که سرت به منبر نیزه نشست

دیدند که نیزه، سرفرازی می‌کرد!

 

جبرئیل

خورشید، ز پشت زین به زیر آمده بود

در گودی گودال، اسیر آمده بود

 

آمد که شود حائل «شمر» و گودال

افسوس! که «جبرئیل» دیر آمده بود!

ملائک

  

مه، جلوه‌گر از چهرۀ نورانی تو

خورشید، خجل ز پرتوافشانی تو

 

گودال و، «تَنَزَّلُ الْمَلائِک، فیها!»

عرش آمده در فرش، به مهمانی تو!

  

غروب

مَه، خنجر آبدیده را می‌مانَد

شب، یاغی آرمیده را می‌ماند

 

غلتیده به خون میان گودال غروب

خورشید، سر بریده را می‌مانَد!

خورشید خونین

در خون و غبار، نرگس مستش بود

بر سینه نشسته، دشمن پستش بود

 

وقتی که ز گودال بیرون آمد «شمر»

خورشید به خون نشسته در دستش بود!

 

داغ گل

قربان مرام و پیکر بی‌سر تو

سرها به فدای سر بی‌پیکر تو

 

از داغِ گل و قبیلۀ سوختگان

داریم دلی، چو «پهلویِ» مادر تو!

 

عمامۀ سبز

از جلوۀ گل‌های جهان، کاسته شد

عذر مه و مهر و اختران، خواسته شد

 

چون بست به سر، حسین، عمامه سبز

«گل بود و، به سبزه نیز، آراسته شد!»

تداوم عشق

در دشت جنون، لاله صفت باز شدند

خونین پر و بال، گرم پرواز شدند

 

ماندند، ولی به عشق رونق دادند

رفتند، ولی تا ابد آغاز شدند

صفحۀ باز عشق

با حنجر «هیهات»، هم‌آواز شدند

در هجمۀ شب، چو صبح، آغاز شدند

 

با پیکر صد پاره، به قاموس حیات

چون صفحۀ عشق، تا ابد باز شدند

لا مکان

مانند نور آمدی و لا مکان شدی

پرواز آسمانی هفت آسمان شدی

 

با جلوه‌های نوری بالا نشین خود

خورشید صبح و ظهر و غروب اذان شدی

عرض تبرّک

ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود

بساط گریه برای دلم فراهم بود

 

خوشا به حال طفولیتم که با نامت

در آسمان نگاهم کران کران غم بود

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×