از دوشنبه تا جمعه
علی رضایی
دختر برادرم؛ عزیز دلم گریه نکن. بیا، بیا سر بر زانوی من بگذار میخواهم برایت از گذشتهها بگویم، از خاطرات کودکیام با بابایت حسین. یادش به خیر، تا پیامبر بود حال ما هم خوب بود، همین که او رفت همه چیز عوض شد.
دختر برادرم؛ عزیز دلم گریه نکن. بیا، بیا سر بر زانوی من بگذار میخواهم برایت از گذشتهها بگویم، از خاطرات کودکیام با بابایت حسین. یادش به خیر، تا پیامبر بود حال ما هم خوب بود، همین که او رفت همه چیز عوض شد.
فرض کن که شیر خدایی...
فرض کن که در حنین تو بودی و هزاران تن دشمن و چند یار اندک
و با این وصف، تو بودی که پیروز شدی؛
فرض کن که همه فرار کردند و تو ماندی
و تو با این که هشتاد زخم خوردی سربلند اُحُد باشی!
و همه این حرفها یک طرف و این ندای آسمانی در وصفت یک طرف، که هیچ شمشیری جز شمشیر تو نیست و هیچ جوانمردی هم غیر از تو نیست...
مادر که او باشد، تکلیف فرزند هم مشخص است.
اصلا انتظاری غیر از این هم نمیرود.
از رفتار مادر پیدا بود که دریاییست از ادب
و فرزندش ساقی آب همان دریا بود
هم ساقی آب و هم به قول سید مهدی* ساقی ادب
نشاختند و قدر ندانستند نعمت حضورش را، نور چشمان نبی خدا (ص) چه مظلومانه دیده در تراب کشید و حرمی جاودانه در قلوب شیعه بر پا کرد. آرامگاه غریبش تنها و تنها یک زائر دارد؛ زائری که روز شماری میکند تا با انتقام دردانهی طه قلب داغدار محبینش را التیام نهد.
این نامهای است از طرف دوستداران قدیمی به ارباب همیشگی، نامهای به عزیزترین کسمان، نامهای از آنانی که از پس هر آب خوردنی یاد شما میکنند، نامهای از آنانی که زندگیشان به نام شما گره خورده است، نامهای از آنانی که به قدمت تاریخ تشیع سر سپردهی شمایند، نامهای از مشتی محب به محبوبی بیهمتا و نامهای از مردم قبیلهی سلمان به ارباب عالم حسین بن علی بن ابی طالب (ع).
شروع بهار همراه است با دعا و آرزوهای قشنگ. شروع بهار همراه است با یاد خدا؛ خدایی که مقلب القلوب و الابصار است، خدایی که حال ما را با شما خوب میکند!
او خوب میداند مسیری را که شاید رفت و برگشتش نزدیک به یک سال به طول بینجامد، نمیشود هر روز رفت و برگشت و باید حکمت کلام را دریابد و نکتهی کلام را جای دیگری جست وجو کند.
در را که پشت سرم بستم متوجه شدم که هیچ کس در خانه نیست. در آن ساعت از روز طبیعی نبود. تازه از مدرسه آمده بودم و تا به حال، خانه را خالی ندیده بودم. هرچه به پدرم زنگ زدم، برنمیداشت. با خودم گفتم، رفته اند خرید و زود برمیگردند...
گیجم، گیج خوابی طولانی، جسم و روحم، تمام وجودم عادت کرده است به خواب. عادت کردهام به رویاهای به ظاهر شیرین و دوست داشتنی، رویاهایی که مجبور کردهاند مرا به ندیدن بیداری.
مولا گوشهی اتاق نشسته بودند، کنیز از در وارد شد. چیزی در دست پنهان کرده بود که گویا شرم داشت از نشان دادن آن. جلو آمد و شاخه گلی را رو به روی امام حسین (ع) روی زمین گذاشت؛ اما رویش نشد که بگوید این شاخه گل از روی مهر و علاقهاش به اوست؛ ولی چه نیازی به گفتن بود وقتی که مولایش ناگفتهها را میشنید.
پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.
×