دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
یک سؤال

 

آه! از آن ساعت که از شام بلا

زینب آمد در زمین کربلا

 

با زبان حال، آن زار حزین

با زمین کربلا گفت این‌چنین:

بوی مشک

اهل بیت شاه دین با صد نوا

بار بر بستند از شام بلا

 

ره بپیمودند چندی بی‌قرار

تا که دشت کربلا شد آشکار

 

غروب غربت

باز جغد غم به قلبم خانه کرد

مرغ جانم، یاد از ویرانه کرد

 

داد بر گل‌های گلزار بهشت

جای، در ویرانه دست سرنوشت

 

یاد غریبان

 

مژده، عمّه! شام هجرم شد سحر

آمده باب عزیزم از سفر

 

بود اکنونم نشسته در کنار

می‌زدود از چهره‌ام، گرد و غبار

 

تخت عاج

تا سر شه، تشت زر مأوا گرفت

کار عشق و عاشقی بالا گرفت

 

یا رب! او را خود چه شوری بُد به سر؟

گاه بُد در دیر و گاهی تشت زر

 

 

با آل علی

 

باز آمد در نظر، بزمی پلید

وه! چه بزمی؟ بزم مِیْشوم یزید

 

بود مست باده‌ی کبر و غرور

خوانْد «آل‌الله» را اندر حضور

بوجهل ثانی

در ورود عترت شاه شهید

مجلسی آراست خصم دین، یزید

 

مجلسی در وی، صلای خاص و عام

شامیان در آن نموده ازدحام

 

از تبار نور

من چراغ بزم‌گاه وحدتم

من فروغ مشعل حرّیّتم

 

آفتابی شد به ابر خون، نهان

من شفق‌آسا کنم نورش، عیان

 

یمین و یسار

قصّه‌ای دارم بسی پُر‌انقلاب

از سر بُبریده و شام خراب

 

آن شنید‌ستم که اندر کربلا

شد سر سلطان مظلومان، جدا

 

بار عام

مجلسی کآراست در دنیا یزید

چشم گیتی آن‌‌چنان مجلس ندید

 

مردمان را داد در وی، بار عام

ازدحامی شد در آن از اهل شام

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×