دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
شرط بندگی

 

بود در کرببلا حرّی دلیر

رادمردی بس شجاع و شیرگیر

 

روز رزم از بس که او چالاک بود

در دل گُردان ز بیمش، باک بود

گرفتار آزاد

یاد دارم عزّتی نو‌یافته

از گنه‌کاری ز حق رو‌تافته

 

آن‌ که ایزد از سفالش ساخت دُر

شد رها از دام دیو و گشت حر

 

تقدیم خلوص

نور فیض حق چو رخشیدن گرفت

همّت شه، جرم بخشیدن گرفت

 

حر که بسته بر میان، شمشیر رزم

جذبه‌ای زآن نور آوردش به بزم

 

بشیر غیب

خواست حر تا سوی شه تازد به جنگ

کرد در عین شتابیدن، درنگ

 

گفت: هان! لختی بیندیش و ببین

تا تو را با کیست اینک قصد کین

 

طومار عشق

 

چون تیر خصم، حنجر آن طفل، پاره کرد

در حال مرگ، بر پدر خود، نظاره کرد

 

زآن یک نگاه، زد به دل قدسیان، شرر

امّا به قلب باب، فزون‌تر شراره کرد

 

شرم

 

ماهی من سوی آب، راه ندارد

بهر تلظّی به سینه، آه ندارد

 

لاله‌ی من بس که داغ تشنه‌لبی دید

جز لب خشکیده و سیاه ندارد

 

فریاد تلظّی

ماهی من سوی آب، راه ندارد

بهر تلظّی به سینه، آه ندارد

 

لاله‌ی من بس که داغ تشنه‌لبی دید

جز لب خشکیده و سیاه ندارد

 

 

جواب سه پهلو

مادر، نه طفل تشنه‌ی خود را به باب داد

مهتاب را فلک، به کفِ آفتاب داد

 

چون قحط آب، قحط وفا، قحط رحم دید

چشمش به لعلِ خشکِ وی از اشک، آب داد

 

شوق وصال

 

مرگ را پنداشت شیر و تیر را پستان گرفت

با تبسّم هم پدر را داد جان، هم جان گرفت

 

شوق جان‌بازی تماشا کن که آن تفتیده‌کام

جای لب با حنجرش، آب از سر پیکان گرفت

غنچۀ خاموش

چه بود؟ جان پدر! حرف تیر در گوشَت

که زود از جَزَع و گریه کرد خاموشت

 

به خیمه‌ چشم به راه است، مادر زارت

برای دیدن لبخند غنچه‌ی نوشَت

 

 

طواف عشق

هم‌چو روی طفل من، بی‌‌رنگ و رو، مهتاب نیست

بخت من در خواب و چشم کودکم را خواب نیست

 

گفتم از اشکم مگر، ای غنچه! نوشی آب لیک

از تو معذورم که اشک من به جز خوناب نیست

 

برگ گل

 

گر مرا از تشنگی در تن، توان و تاب نیست،

یا ز بی‌آبی، لب چون غنچه‌ام، شاداب نیست،

 

نیست مانند جوانان، گر به تن نیرو مرا،

یا توانایی مرا در رزم، چون اصحاب نیست،

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×