دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
پیراهنی است کهنه به همراه فاطمه

آمد محرّم علی و ماه فاطمه

آتش گرفته جان تو از آه فاطمه

 

با ذوالفقارِ خون جگر خورده در نیام

بازآی خون فاطمه، خونخواه فاطمه

 

بازآی تا تو روضه بخوانی برایمان

با های هایِ گریۀ جانکاه فاطمه

 

از مرغ دریایی دو بال سرخ می‌­ماند

لنگر بیندازید اینجا آخر دنیاست

حالا بهشت از پشت چشم­ اندازتان پیداست

 

سکّان به دست ناخدای کشتی نوح است

مقصد به‌ سوی بادهای ظهر عاشوراست

 

قلاب‌ها در راه دریا گوش خواباندند

این بندر آشفته قربان­گاه ماهی‌هاست

 

 

تقدیم به جناب جبیب بن مظاهر
سرسبز

چون چشمه برآمده است سرسبز شود

با چشم تر آمده­ است سرسبز شود

 

با جاری خون به عرصۀ عاشورا

پیرانه سر آمده است سرسبز شود

شرمنده‌ام برای تنت زیر آفتاب

ای کاش غیر غصه تو غم نداشتیم

ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم

 

این داغ سینه سوز تو می‌کشتمان اگر

قلبی به قدر وسعت عالم نداشتیم

 

به مناسبت روز حافظ
آن شب قدر که این تازه براتش دادند

آن شب قدر که این تازه براتش دادند

فرصت درک دعای عرفاتش دادند

 

گفت از: «نون و قسم بر قلم و آنچه نوشت»

جوهر و لیقه و اوراق و دواتش دادند

 

تا که بنشیند و از کربُبَلا بنویسد...

از مسیحی که در آن دشت حیاتش دادند

 

خط کوفی

این نامه به خط کوفی­ است، با خود گله‌­ای آورده

لرزانده دل دنیا را، نه ... زلزله‌­ای آورده

این نامه به خط کوفی­ است، با جوهری از اشک و خون

بر پای خودش امضایی، از قافله­­‌ای آورده

از موسم حج می‌­آید ... از مشعر چند اسماعیل؟

شاید غم هاجرها را، با هروله‌­ای آورده

شعر عاشورایی سعید بیابانکی
سپیدار

عشق هر روز به تکرار تو برمی‌خیزد

اشک هر صبح به دیدار تو بر می‌خیزد

 

ای مسافر به گلاب نگهم خواهم شست

گرد و خاکی که ز رخسار تو برمی‌خیزد

هنوز در تب‌وتاب نبرد بود

به شوق وصل رها کرد خانه و وطنش را سپس سپرد به شمشیرهای کین بدنش را

هنوز در تب‌وتاب نبرد بود و ملائک برای فاطمه بردند بوی پیرهنش را

کسی که بوسه زده بر گلوی این تن بی‌سر کجاست تا که ببیند عزیز بی کفنش را

چاووشی خوانی

کاروانی رسیده است از راه کاروانی که توشه‌اش خون است می‌نویسد خدا سفرنامه وصف لیلا و شرح مجنون است

بوی صفین می‌رسد به مشام که حسن قاسم و علی است حسین شاید اینجا غدیرخم باشد علی اکبر چه منجلی است، حسین

ای کاش...

فغان می‌زد که یا رب خاک این صحرا نبود ای کاش

و آغوشش به روی کاروان‌ها وا نبود ای کاش

 

زمین کربلا برخاست بر پا، نیزه‌ها را دید

و با خود گفت امروزِ مرا فردا نبود ای کاش

 

یقین تکلیف طفلان، با عطش این گونه روشن بود

فراتی هست اینجا پیش رو، اما نبود ای کاش

کوتاه سروده
شاید که محرّمت نبودم آقا!

این راز پُر از عذاب پیشت باشد

تصویر من ِ خراب پیشت باشد

 

شاید که محرّمت نبودم آقا!

این اشک، علی الحساب پیشت باشد

صـد چـشـمه چـشـم، کوثـر و زمـزم بیـاوریـد

مـردم بسـاط گـریـه و مـاتـم بیـاوریـد

وقتش شده که بیرق و پرچم بیاورید

 

مــردم کتـیبه‌هـای حـسـینیـّه نـزد کیـسـت؟

«باز این چه شورش است که...عالم» بیاورید

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×