دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
روایت روشن

برپا شده است در دل من خیمۀ غمی

جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی

 

عمری است دلخوشم به همین غم که در جهان

غیر از غمت نداشته‌ام یار و همدمی

 

هوای انار

دلم گرفته، هوای بهار کرده دلم

هوای گریۀ بی اختیار کرده دلم

 

رها کن از لب بام آن دو بافه گیسو را

هوای یک شب دنباله‌دار کرده دلم

 

بهار گم شده

آهم برای آینه داری که گم شده است

یاری که گم شده است، دیاری که گم شده است

 

تقویم‌ها خزان به خزان زرد می‌شوند

در جستجوی بوی بهاری که گم شده است

 

سه پردۀ عشق، پردۀ سوم

می‌شود باز پرده‌ای دیگر

پرده‌ای سرخ، پرده‌ای پرپر

پرده‌ای، در میان آتش و دود

پرده‌ای، در میان خاکستر

ای فدای تو هم دل و هم جان

منم آنک حماسه‌ای دیگر

سه پردۀ عشق، پردۀ دوم

دست در دست ساغری چرمین

تشنه افتاده است روی زمین

کیست این؟ این رشادت یک دست

اینکه بی او شکست قامت دین

سه پردۀ عشق، پردۀ اول

طبع من، باز پر درآورده ست

رو به صحرای محشر آورده ست

کیست این آفتاب خون آلود

کز پس کوه، سر بر آورده ست؟

تا بسازد تغزلی خونین

خنجر آورده، حنجر آورده ست

شیشۀ عطر گل محمدی

چکیدۀ گل رخسار مصطفی زهراست

عصارۀ نفحات خوش خدا زهراست

 

سلالۀ خلف ختم مرسلین یعنی

خلاصۀ همه آیات انبیا زهراست

 

کسی که شیشۀ عطر گل محمدی است

که منتشر شده چون ذره در هوا زهراست

شعر عاشورایی سعید بیابانکی
سپیدار

عشق هر روز به تکرار تو برمی‌خیزد

اشک هر صبح به دیدار تو بر می‌خیزد

 

ای مسافر به گلاب نگهم خواهم شست

گرد و خاکی که ز رخسار تو برمی‌خیزد

غزلی عاشورایی از سعید بیابانکی
کهکشان است این بیابان

پرده بر می‌دارد امشب، آفتاب از نیزه‌ها  می‌دمد یک آسمان خورشیدِ ناب ازنیزه‌ها  می‌شناسی این همه خورشید خون‌آلود را  آه! ‌ای خورشید زخمی! رُخ متاب از نیزه‌ها 

خوشا به حال تو ای سرو رسته بر سر نی

شبی دراز شبی خالی از سپیده منم

طلوع تلخ غروبی به خون تپیده منم

 

پی نظاره‌ات ای یوسف سراپا حسن

کسی که دست و دل از خویشتن بریده منم

 

کر است عالم و من عاجز از سخن گفتن

خیال می‌کنم آن گنگ خواب دیده منم

ای گنج نوشدارو

خورشید در تنور است، مهتاب در عماری

ای آسمان بی یار، بنشین به سوگواری

 

 از دست عشق رفتند، آب‌آوران بی دست

افسوس برنیامد دستی برای یاران

غزل عاشورایی سعید بیابانکی
تو در میان غزل‌های ما نمی‌گنجی

لبانمان همه خشکند و چشم‌ها چه ترند درون سینۀ من شعرها چه شعله‌ورند نیامد آنکه سبویی عطش بنوشدمان هزار سال گذشته است و چشم‌ها به درند

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×