دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
مانند مرد

طفلی به روی دست پدر پا گرفت و رفت

مانند مرد حقِّ خودش را گرفت و رفت

 

منّت کشیدن پدرش را نداشت تاب

از دست تیر آب گوارا گرفت و رفت

حدود شرعی

بخواب گل پسرم تو کْجا و باران‌ها

لب تو چشمۀ دریا و تشنه انسان‌ها

 

سفیدتر ز گلویت ندیده است کسی

گلوی تو شده مضمون ناب دوران‌ها

حجاب غزل

خدا کند برسد خیمه تاب داشته باشد

برای مادر اصغر جواب داشته باشد

 

گمان نمی‌کنم از این به بعد مادر تنها

بدون کودک و گهواره خواب داشته باشد

سفینۀ خون

به گاهواره‌ات ای هُرم التهاب، بخواب!

تو خانه‌زادِ غمی، لحظه‌ای بخواب، بخواب!

 

تو را چو چشمۀ باران به دشت خواهم برد

بخواب در بَرَم ای روح سبزِ آب، بخواب!

گل به آب داد!

مادر، نه طفل تشنۀ خود را به باب داد

مهتاب را، فلک، به کف آفتاب داد

 

چون قحط آب، قحط وفا، قحط رحم دید

چشمش به لعل خشک وی، از اشک، آب داد

شوق لبیک

حال و روز لبش بیابانی ست

و سلاحش دو چشم بارانی ست

توی خیمه اگر که زندانی ست

گریه‌هایش پر از رجز خوانی ست

فرزند هاجر

شش ماه فرصت داشت آدم را بسازد

با این زمان که محرّم را بسازد

 

شش ماه ... امّا نه! همان یک روز بس بود

پیغمبری شش ماهه عالم را بسازد

 

گُلخنده حنجر

تا فاش کنی شقاوت قوم شریر

با گردن کج، کشیده‌ای منّت تیر

 

گُلخندۀ حنجر تو بر ناوک ظلم

رمزی است ز پیروزی خون بر شمشیر

خندۀ خون

مستانه ز مهد خیمه بیرون زده‌ای

با جوشن قنداقه، به هامون زده‌ای

 

بر دوش پدر، گلو سپر ساخته‌ای

بر ناوک مرگ، خندۀ خون زده‌ای

خطّ سرخ

در غربت عشق، پا ز گهواره کشید

فریاد عطش، به حلق صد پاره کشید

 

در پاسخ غربت پدر، حنجره‌اش

تا عرش، به خطّ سرخ، فوّاره کشید

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×