دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
این شیرخواره دسته گل آخـر من است

این طفل شیرخواره همه لشکر من است در بیـن سی هـزار سپه، یـاور من است

یـک بـاغ لاله هـدیه به محبوب کرده‌ام این شیرخواره دسته گل آخـر من است

همّت مردانه

جلوه تا در کربلا، آن دلبر جانانه کرد

سربه‌سر عشّاق را مهرش به دل‌ها خانه کرد

 

جرعه‌نوش باده‌ی «قالُوا بَلی»، سلطان عشق

عاشقان را جملگی سرمست از پیمانه کرد

 

شرم

 

ماهی من سوی آب، راه ندارد

بهر تلظّی به سینه، آه ندارد

 

لاله‌ی من بس که داغ تشنه‌لبی دید

جز لب خشکیده و سیاه ندارد

 

فریاد تلظّی

ماهی من سوی آب، راه ندارد

بهر تلظّی به سینه، آه ندارد

 

لاله‌ی من بس که داغ تشنه‌لبی دید

جز لب خشکیده و سیاه ندارد

 

 

جواب سه پهلو

مادر، نه طفل تشنه‌ی خود را به باب داد

مهتاب را فلک، به کفِ آفتاب داد

 

چون قحط آب، قحط وفا، قحط رحم دید

چشمش به لعلِ خشکِ وی از اشک، آب داد

 

غنچۀ خاموش

چه بود؟ جان پدر! حرف تیر در گوشَت

که زود از جَزَع و گریه کرد خاموشت

 

به خیمه‌ چشم به راه است، مادر زارت

برای دیدن لبخند غنچه‌ی نوشَت

 

 

برگ گل

 

گر مرا از تشنگی در تن، توان و تاب نیست،

یا ز بی‌آبی، لب چون غنچه‌ام، شاداب نیست،

 

نیست مانند جوانان، گر به تن نیرو مرا،

یا توانایی مرا در رزم، چون اصحاب نیست،

دیدن دوباره

هنوز دیده‌ی مادر به گاهواره‌ی توست

به خیمه، منتظر دیدن دوباره‌ی توست

 

به خنده دل بربودی ز مادر، ای اصغر!

بیا که شادی مادر به یک اشاره‌ی توست

 

آفتاب و مهتاب

باغ می‌سوزد در آتش، ای دریغا! آب نیست

فصل بی‌آبی است این‌ جا، غنچه‌ها را تاب نیست

 

ظلم این نامحرمان، ما را از او محروم ساخت

ور نه بی‌‌مهر و وفایی، در نهاد آب نیست

 

سرشک مخدّرات

 

بستند چون به عترت «ختمی ‌مآب»، آب

رفت از زمین به اوج فلک، بانگ آب، آب

 

در حیرتم که خاک نشد از چه ناپدید؟

روزی که خواست زاده‌ی «اُمّ‌ الکتاب»، آب

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×