دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
علی، سبط مرتضی

 

ببین که طایر طبعم مرا کجا آورد

به مکتب ادب و عشق ـ‌کربلاـ آورد

 

ز خیمه‌ای که عیان شد، رُخ نبی منظر

فتاده شمس به تمجید و مه حیا آورد

داغ پسر

 

داغی که حسین از غم اکبر به جگر داشت

جز خالق اکبر ز دل او که خبر داشت؟

 

تا آن دم آخر که بریدند سرش را

او دیده‌ی حسرت به ‌سوی جسم پسر داشت

لبخند وصال

 

اگر چه عمر جاویدان گرفتی

چه زود، ای عمر من! پایان گرفتی!

 

به طومار شهادت، مُهر گشتی

ز دست دوست، این عنوان گرفتی

نوای نینوا

بیا، بشنو نوای نینوا را

بسوز اسطوره‌ها، افسانه‌ها را

 

حقیقت نیست در آواز آنان

طریقت نیست در پروازِ آنان

حدیث گلّۀ گرگ است و آهو

در این سو، مویه و زاری بلندست

در آن سو، نوشخند و نیشخندست

 

تمام دشت پر شد از پلیدان

پلیدان؛ لُعبَتِ دست یزیدان

عرش نیزه

دیگر تحملش به سر آمد، برابرش

دارد ز دست می‌رود عمه، عمو، سرش

 

شمشیر و نیزه، تیر و سنان متحد شدند

با هر صدای حرمله: «حمله به پیکرش»

وداع

ز کویت ای برادر با دو چشم خون‌فشان رفتم

ز بار رنج و غم با قامتی همچون کمان رفتم

 

تو گر از خون خود این سرزمین را گلسِتان کردی

ولی من همچو بلبل با فغان زین گلسِتان رفتم

مشرقستان تجلّی

از تنور خولی امشب می‌رود تا چرخ، نور

آفتاب چرخ، حسرت می‌برد بر این تنور

 

گر، نه ظاهر شد قیامت، ور نه روز محشر است

از چه رو کرد آفتاب از جانب مغرب، ظهور؟

وفای خواهری

بیا در کربلا محشر بیین، کین گستری بنگر

نظر کن در حریم کبریا، غارتگری بنگر

 

فروشنده حسین و، جنس هستی، مشتری یزدان

بیا کالا ببین، بایع نگه کن، مشتری بنگر

 

مقتدا

عالم همه خاک کربلا بایدمان

پیوسته به لب خدا خدا بایدمان

 

تا پاک شود زمین ز ابنای یزید

همواره حسین مقتدا بایدمان

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×