یادم آمد شب بی چتر و کلاهی

که به بارانی مرطوب خیابان

زدم آهسته و گفتم

چه هوایی است خدایی

من و آغوش رهایی…

با تیر به دریای تنت تاخته­‌اند

از نیزه شکسته بندری ساخته‌اند

در ظهر عطش تمام کشتی­‌بانان

روی بدن تو لنگر انداخته‌اند

تاریخ گذشت و ظهر عاشورا شد

خورشید میان خاک‌ها پیدا شد

چرخید تمام قبله‌ها رو به فرات

 آن‌وقت زمین معبد خنجرها شد

آشفتگی از نگاه مجنون پیداست

از آتش گونه­‌های گلگون پیداست

از دورترین نقطه به او خیره شوید

مانند جزیره‌­ای که در خون پیداست

جعد مشکین طرۀ عنبرگشا دارد حسین  حُسن یکتا را ببین زلف دو تا دارد حسین 

شورش امکان اگر طرح محیط  دهر ریخت  بر دو عالم سایۀ بال هما دارد حسین 

زهرۀ منظومۀ زهرا حسین

کشتۀ افتاده به صحرا حسین

دست صبا زلف تو را شانه کرد

بر سر نی خندۀ مستانه کرد

دریای دلت راهی ساحل­‌ها شد

دست تو کلید حل مشکل‌­ها شد

پرواز به آزادگی­­‌ات می‌بالد

عشقت سند سلامت دل‌­ها شد

ای امام خجستۀ پیروز، سورۀ خــون ، حقیقت زیبا!

از قیام تو می‌توان گفتن، تـا هنوز و همیشۀ دنیا

از قیام تو می‌توان گفتن، نامکرر به هر زبان امروز

ترجمان فصیح خون تـو، ترجمان تمام خوبی‌ها

دستی بکش به موی پریشان ابرها

ای تشنگیت حسرت پنهان ابرها

در آن غروب تشنه، زلال نگاه تو

آبی نزد به آتش دامان ابرها

حالا هنوز موقع مغرب به یاد تو

جاری است خون ز چاک گریبان ابرها

لب‌های تشنۀ تو چرا جم نمی‌خورند

از آب چشمه‌های ترنم نمی‌خورند

بر قایق طلایی لبخندها سوار

دیگر نمی‌شوند و تلاطم نمی‌خورند

چشمه چشمه می‌جوشد خون اطهرت اینجا  کور می‌کند شب را زخم خنجرت اینجا

چشمه چشمه می‌جوشد از دل زمین هر شب خون اصغرت آن جا،  خون اکبرت اینجا

که بود این موج؟ این دریا؟ که خواب از چشم دریا برد َ شب را از سراشیب سکون تا اوج فردا،  برد

کدامین آفتاب از کهکشان خود،  فرود آمد؟ که این‏گونه زمین را تا عمیق آسمان‌ها برد؟