دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
آفتاب بر خاک

گل در مسیر غارت کولاک مانده بود

زیر تهاجم خس و خاشاک مانده بود

 

در پیش چشم مضطرب و شرمگین رود

روح لطیف آب عطشناک مانده بود

ابر بهار

در پنجۀ داغ، قد کمانی شده است

نامی که به صبر، جاودانی شده است

 

چشمش که به آب می‌خورد، می‌بارد

چون ابر بهار ناگهانی شده است

خشکیدن اشک

یک عمر به اضطراب لب تر کردیم

با یاد تو در عذاب لب تر کردیم

 

بعد از تو روا نبود خشکیدن اشک

این بود اگر به آب لب تر کردیم

شعر عاشورایی سهیل محمودی
اشتیاق

با صدف تا بود برابر چشم ریزد از ماتم تو گوهر چشم کور بادا ز چشم زخم زمان گر نگرید به سوگ تو هر چشم 

مرد و چه مردی!

آنقدر تیر و نیزه آمد تا زمین خورد

آخر ستون خیمه هم حالا زمین خورد

 

مشکی کنار نخل‌ها افتاد از اسب

رود آن طرف خشکش زد و دریا زمین خورد

 

اشک هاجر

بر ابرهای حادثه همواره می‌رفت

بغض گلوگیری که سمت جاده می‌رفت

 

تا چکه چکه از عطش شد دامن آب

از دشت تا هر ناکجا آواره می‌رفت

مهریۀ مادر

به دریا می‌برد یک جرعه از اندوه جانش را

که قدری پر کند مشک و بنوشد شوکرانش را

 

و مشتی غیرت از دستش درون آب می‌ریزد

معطر می‌کند دریا از او طعم دهانش را

قطعۀ ناب

الا یا ایها الساقی ... عطش در خیمه باریده

بیاور جامی از کوثر که شط از شرم خشکیده

 

زمین پس می‌دهد خون را ببین سرهای مجنون را

که روی دست نیزاران سرخورشید تابیده

عطر یاس

دستی بزن به زبری روی زبان مشک

خالی است از فران و ترنم دهان مشک

 

دیگر امید روشنی از سوزشش مگیر

سرخ است و بی‌ستاره سوی دیدگان مشک

انگشتر بنی‌آدم

حالا نگین حلقۀ خاتم تویی تو

انگشتر سبز بنی‌آدم تویی تو

 

در اعتقادات عجیب آب و شمشیر

مردی اگر باشد در این عالم تویی تو

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×