دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
پیک غم

 

سحر چون پیک غم از در درآید

شرار از سینه، آه از دل برآید

 

درای کاروانی از وطن دور

به گوش جان ز دیوار و در آید

دیده‌ی خون‌بار

 

اگر که دیده‌ی خون‌بار من امان می‌داد

کنار خاک تو، شرح دلم، زبان می‌داد

 

تو بوده‌ای همه ره را و دیده‌‌ای که چسان

دلم به بوته‌ی عشق تو، امتحان می‌داد

گوشوار عرش

 

در این دل شکسته به غیر از شراره نیست

همراه من به جز جگر پاره‌پاره نیست

 

می‌ریزد از دو چشم‌ترم، اشک بی‌‌کسی

دیگر به آسمان دلم، یک ستاره نیست

شکر و شکایت

 

صبر جمیل زینب، صبری است بی‌نهایت

«گر نکته‌دان عشقی، بشْنو تو این حکایت»[i]

 

رأس پدر رقیّه، بر کف گرفت و گفتا:

«با یار دل‌نوازم، شُکری است با شکایت»

نماز نافله

 

شبی که عشق به دستش، عنان راحله داشت

ز راه دور، یتیمی، نظر به قافله داشت

 

دلش به همره آن کاروان، سفر می‌کرد

ز کاروان اسیران اگر چه فاصله داشت

رأس انور

 

یزیدا! از این رأس انور چه خواهی؟

از این بوسه‌گاه پیمبر چه خواهی؟

 

سری را که زهرا به دامان نهاده

بُریدیّ و دیگر از این سر چه خواهی؟

تاب اسیری

 

اندر سریر ناز، تو خوش آرمیده‌ای

شادی از آن ‌که رأس حسین را بریده‌ای

 

مسرور و شاد و خرّم و خندان به روی تخت

بنْشین کنون که خوب به مطلب رسیده‌ای

 

حتّی فرشته

 

من کیستم؟ فروغ سپهر امامتم

نور خدا و معنی سرّ ولایتم

 

هر جا که عشق جلوه کند، حُسن یوسفم

هر جا عفاف پرده کشد، راز خلوتم

مقام قرب

 

ز شام رفتنِ زینب، مگو دلم چون است؟

«ز گریه مردم چشمم، نشسته در خون است»[i]

 

من از حدیث یزید و سر حسین و عصا

«ز جام غم، می لعلی که می‌خورم، خون است»

چشم خامه

 

گل باغ ولایت را که جان‌ها برخی نامش

عجب دارم که جا دادند در ویرانه‌ی شامش

 

به زنجیر ستم بستند بازوی عزیزی را

که پوشیده است ایزد، جامه‌ی عصمت بر اندامش

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×