- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۱/۰۵
- بازدید: ۸۱۸۴۵
- شماره مطلب: ۲۲۹۸
-
چاپ
آه ای غربت بینهایت
آسمان، مات و مبهوت مانده است در سکوت مهآلود صحرا
یک بیابان عطش گشته جاری، پای دیوار تردید دریا
غوطهور مانده در حیرت دشت، پیکر مردی از نسل توفان
مردی از تودۀ خون و آتش، مردی از تیرۀ روشنیها
کربلا، غوطه ور در غم اوست، او که نبض بلوغ زمانه است
غربت ساقی تشنگان است، آنچه در دشت جاری است هرجا
هفتپشت عطش سخت لرزید، آسمان ابرها را فرو ریخت
شانههای زمین را تکان دا،د هقهق گریۀ تلخ سقا
آه! ای غربت بی نهایت، آه ای خواهش بی اجابت
زخمهای بیابان شکفته است، دشت در دشت، صحرا به صحرا
شرمسار لبانت فرات است، بر دل آب افتاده آتش
کرده دریا به روی نگاهت، باز، آغوش گرم تمنّا
در دل: اندوه! اندوه! اندوه! درد، انبوه، انبوه، انبوه
عشق، بشکوه، بشکوه، بشکوه، که نبرده است از یاد ما را
-
نیزهها
عشق، تا گل کرد چون خورشید روی نیزهها
شانههای آسمان لرزید روی نیزهها
بوی خون پیچید در پسکوچههای آسمان
ابرهای غصّه تا بارید روی نیزهها
-
حسرت
ز شرم روی ماهش آب شد آب
ز شوق دیدنش بی تاب شد آب
نه برلبهای خود آبی رسانید
نه از لبهای او سیراب شد آب
-
اندوه شیرین
که بود این موج؟ این دریا؟ که خواب از چشم دریا برد
َ شب را از سراشیب سکون تا اوج فردا، برد
کدامین آفتاب از کهکشان خود، فرود آمد؟
که اینگونه زمین را تا عمیق آسمانها برد؟
آه ای غربت بینهایت
آسمان، مات و مبهوت مانده است در سکوت مهآلود صحرا
یک بیابان عطش گشته جاری، پای دیوار تردید دریا
غوطهور مانده در حیرت دشت، پیکر مردی از نسل توفان
مردی از تودۀ خون و آتش، مردی از تیرۀ روشنیها
کربلا، غوطه ور در غم اوست، او که نبض بلوغ زمانه است
غربت ساقی تشنگان است، آنچه در دشت جاری است هرجا
هفتپشت عطش سخت لرزید، آسمان ابرها را فرو ریخت
شانههای زمین را تکان دا،د هقهق گریۀ تلخ سقا
آه! ای غربت بی نهایت، آه ای خواهش بی اجابت
زخمهای بیابان شکفته است، دشت در دشت، صحرا به صحرا
شرمسار لبانت فرات است، بر دل آب افتاده آتش
کرده دریا به روی نگاهت، باز، آغوش گرم تمنّا
در دل: اندوه! اندوه! اندوه! درد، انبوه، انبوه، انبوه
عشق، بشکوه، بشکوه، بشکوه، که نبرده است از یاد ما را