- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۴/۲۱
- بازدید: ۹۷۴۱
- شماره مطلب: ۱۸۲۶
-
چاپ
ای ابرهای کربلا باران ببارید
افتاده بین بستری آتش گرفته
با آتش غم حیدری آتش گرفته
بعد از علی دانست تنها چاه کوفه
راز قدیمی پری آتش گرفته
باور نمیکردند مردم تا به امشب
افتادن نامآوری آتش گرفته
زینب کنار بستر او هول کرده
افتاده یاد مادری آتش گرفته
دیدند در چشمان حیدر حلقه میزد
اشک وصال همسری آتش گرفته
پایان قصه میرسد با فرق خونی
ساقی کنار کوثری آتش گرفته
مرهم ندارد زخم او، جز چادری که
خاکی شده پشت دری آتش گرفته
راز مگویش با حسین، عباس، زینب
حاکی شد از برگ و بری آتش گرفته
راز مگویی که در آن یک خیمه بود و
در بین خیمه خواهری آتش گرفته
ای ابرهای کربلا باران ببارید
روی زمین موی سری آتش گرفته
کار از هجوم آتش و دامن گذشته
انگار پای دختری آتش گرفته
با جیغ یک کودک سریعاً عمه فهمید
در پشت خیمه معجری آتش گرفته
هی بوسه بر میداشت لبهای کبودی
از پارههای حنجری آتش گرفته
-
دل زخمی
از دل شب زدۀ مکه سحر میآید
عاقبت عمر شب شهر به سر میآید
بال جبریل روی خاک زمین فرش شده
دارد از عرش خداوند خبر میآید
-
چشمۀ غم دنیا
سینهام چون تلاطم دریا
چشم من چشمۀ غم دنیا
دادهام این دل اسیرم را
دست بال و پر کبوترها
-
زخم برابر
لشکر کوفه به میدان دو برادر میدید
کربلا بار دگر عرصۀ محشر میدید
وقت تکبیر شد و گفت که ماشاءالله
پسر فاطمه رزم دو دلاور میدید
-
قاصدک سوخته
در دل زخمی خود درد نهانی دارم
دیدهام خون شده و اشک فشانی دارم
در همین شهر خودم فاتحهام را خواندم
بی کسم، در دل شب فاتحه خوانی دارم
ای ابرهای کربلا باران ببارید
افتاده بین بستری آتش گرفته
با آتش غم حیدری آتش گرفته
بعد از علی دانست تنها چاه کوفه
راز قدیمی پری آتش گرفته
باور نمیکردند مردم تا به امشب
افتادن نامآوری آتش گرفته
زینب کنار بستر او هول کرده
افتاده یاد مادری آتش گرفته
دیدند در چشمان حیدر حلقه میزد
اشک وصال همسری آتش گرفته
پایان قصه میرسد با فرق خونی
ساقی کنار کوثری آتش گرفته
مرهم ندارد زخم او، جز چادری که
خاکی شده پشت دری آتش گرفته
راز مگویش با حسین، عباس، زینب
حاکی شد از برگ و بری آتش گرفته
راز مگویی که در آن یک خیمه بود و
در بین خیمه خواهری آتش گرفته
ای ابرهای کربلا باران ببارید
روی زمین موی سری آتش گرفته
کار از هجوم آتش و دامن گذشته
انگار پای دختری آتش گرفته
با جیغ یک کودک سریعاً عمه فهمید
در پشت خیمه معجری آتش گرفته
هی بوسه بر میداشت لبهای کبودی
از پارههای حنجری آتش گرفته