تو که رفتی کشید آتش زبانه

حرامی حمله‌ور شد وحشیانه

امان از بی حیایی‌های دشمن

امان از طعنه‌های تازیانه

تمام خیمه‌ها می‌سوخت یا رب

امان از بی پناهی در دل شب

تمام دشت پر بود از سیاهی

چه آمد تا سحر بر روز  زینب

ندارد شام غم هایم سپیده

من و یک کاروان قد خمیده

رسیده وقت آغاز جدایی

خداحافظ تن در خون تپیده

نیست در عالم شبی دیگر از امشب تلخ‌تر

یا می نابی از این جام لبالب تلخ‌تر

بیش از این ای آسمان نُه توی دنیا را مگرد!

نیست کام یک نفر از کام زینب تلخ‌تر

زخم‌ها و شعله‌ها و سنگ‌ها هرگز نبود

از زبان‌های شبیه نیش عقرب تلخ‌تر

چشم وا کردم و پرپر شدنت را دیدم

نیزه در نیزه غریبانه تنت را دیدم

زیر پامال کبود سم مرکب‌ها، نه

به روی دست ملائک بدنت را دیدم

بوی دود ربنایی سوخته          

می‌وزد در خیمه‌هایی سوخته

دیده‌ام در قاب زنجیری سیاه

عکس‌های کربلایی سوخته

غروب بود، و افق حرف‌های گلگون داشت   ز تیر فاجعه، زینب دلی پر از خون داشت

غروب بود و غریبانه خیمه‌‏ها می‌‏سوخت   کرانه، چشم بدان حزن بیکران می‌‏دوخت  

سوار بی‌شکیب من چه قدر خسته می‌رود

    کجاست دست‌های من که دست‌بسته می‌رود

و خیمه‌های سوخته قدم قدم، نفس نفس

 سفینه النجاه من دکل شکسته می‌رود

کاروان رفت و موج موج سکوت بر لب تشنه خیز دریا ماند

آه از آن خیمه‌­های سوخته دل، شانه­‌هایی تکیده تنها ماند

کاروان رفت و دشت خالی شد، نیزه‌ها سربه­ سر ستاره شدند

آفتاب از کنار ماه گذشت، دست‌های بریده بر جا ماند

دوباره مادرم آورده است پیرهنم را

همان‌که چند محرّم گریسته است تنم را

فضای کوچه پر از عطر سیب و نم نم باران

صدای نوحۀ مدّاح بود و شام غریبان

می شود آسمان غریبانه،

یک شبِ تلخ نی لبک بزند؟

بعد آتشفشان به جوش آید،

شعله بر بال شاپرک بزند؟

دیده‌ای روز رنگ شب بشود،

زیرِ پای ِخزان بیفتد نور؟

دیده‌ای خون به جای آب روان،

از دل موج‌ها شَتَک بزند؟  

این زن که از برابر طوفان گذشته بود

عمرش کنار حضرت باران گذشته بود

صبرش امان حوصله‌ها را بریده بود

وقتی که از حوالی میدان گذشته بود