دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
خیّاط ازل

کیست ماهی که چنین چهره برافروخته است؟

وز عطش بر لب دریا، جگرش سوخته است

 

سیزده ساله جوانی است که در عرصۀ عشق

قامت افروخته و چهره برافروخته است

 

نگاه حسرت

 

بس که میدان رفتن تو، بر عمویت مشکل است

دست‌یابیّ تو، بر این آرزویت مشکل است

 

دیگر از هجران مگو، ای یادگار مجتبی!

بر مشام جان، فراق عطر و بویت مشکل است

لالۀ انگشت نما

                   

بی تو در بین حرم بانگ عزا افتاده

وای قاسم، عوضِ وا عطشا افتاده

 

چاره‌ای کن که نمانند به رویِ دستم

عمه‌ات از نفس و نجمه ز پا افتاده

صلّی اللّه علیک یا قاسم بن الحسن

             

ید موسی و مسیحایی عیسی دارد نفس تیغ کفش معجز احیا دارد

حسنی زاده، ولی ابن حسینش گویند این حسینی، حسنی رزم تماشا دارد

گلِ باغ خدا

در آن باران خون، در آن چکاچاک

گلِ باغ خدا افتاد بر خاک

 

چنان شمشیر آمد بر سرِ او

که پرپر شد به حیرت، پیکرِ او

نوگل عاشق

بیا ای نوگل عاشق به سویم

که بوسم رویت و مویت ببویم

 

بیا ای گل در آغوشم بخوان سبز!

که می‌خواند تو را یک بیکران سبز!

رجزخوان و سبکْروح و خداخوان

اجازه می‌دهد امّا غمین است

غمینِ قصۀ آن نازنین است

 

چه زیبا می‌رود قاسم به میدان

رجزخوان و سبکْروح و خداخوان

قصۀ قاسم

عزیزان! قصۀ قاسم غریب است

در این میدان دلش حسرتْ نصیب است

 

رها در بی‌قراری‌هاست، این گُل

به شوقِ پَر زدن شیداست، این گُل

 

 

ماه خیمه

دل ماه خیمه برایت گرفت

صدایم نکن که صدایت گرفت

 

چرا دست‌هایت کشیده شدند

گمانم که دیشب دعایت گرفت

نقل دامادی

نفسم حبس شد از آنچه که چشمم دیده

پر و بال نفسم را پر و بالت چیده

 

هر تنی مثل تو پرپر بشود می‌پاشد

بدنت از عسل این گونه به هم چسبیده

یتیمانه

مردن به زیر پای تو أحلی من العسل

پرپر شدن برای تو أحلی من العسل

 

بی‌شک برای من پدری کرده‌ای ... عمو

آن طعم بوسه‌های تو أحلی من العسل

بی‌مجالی

دست خطی دارد و آسوده حالش کرده است

این همه چشم انتظاری بی‌مجالش کرده است

 

تا نقاب از رو بگیرد زادۀ شیر جمل

لشگری را خیرۀ ماه جمالش کرده است

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×