دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
انگار عاشق‌ها نمی‌میرند

 

می ـ بزن، مستانگی کن، خورشیدهای بی‌نهایت را

شاید بگیرد نینوا گاهی، عطر غریب آشنایت را

 

سجاده‌ها باران نمی‌خواهند، چشم‌انتظار دیدن ماهند

شاید غروب آمده پایین‌تر، از نیزه سرهای جدایت را

ترکیب بند عاشورایی علی موسوی گرمارودی
بند نهم: عقیلۀ بنی‌هاشم، حضرت زینب (س)

زینب چو کوه، صولت و چون مه جمال داشت

یک بیشه شیر بود که روحِ غزال داشت

 

یک سینۀ نحیف و شکیب هزار داغ؟

غم، از شُکُوهِ غم شکنش انفعال داشت

 

گاهی به آسمان نگه از درد می‌فکند

گویی ز روزگار، هزاران سؤال داشت

کربلا سرگذشت دین‌داری

 

خیمه در التهاب می‌سوزد، اشک دریا نفس‌نفس جاری

ناگهان قلب آسمان لرزید، ابرماتم! چقدر می‌باری

 

کودکی کنج خیمه کِز کرده، دست در دست کودکی دیگر

دخترک با بهانه می‌پرسد، عمّه جان! از پدر خبر داری؟

کوتاه سروده
نگاه آخر

نه تنها زخم‌ها بی التیام است

حدیث غربت او ناتمام است

 

میان قتلگاه افتاده اما

نگاه آخرش سوی خیام است

کوتاه سروده
امان از بی‌حیایی‌های دشمن

تو که رفتی کشید آتش زبانه

حرامی حمله‌ور شد وحشیانه

 

امان از بی حیایی‌های دشمن

امان از طعنه‌های تازیانه

کوتاه سروده
تمام دشت پر بود از سیاهی

تمام خیمه‌ها می‌سوخت یا رب

امان از بی پناهی در دل شب

 

تمام دشت پر بود از سیاهی

چه آمد تا سحر بر روز  زینب

خیمۀ شمشادها

 

نیمۀ شب بود و تنها می‌رسید، قاصدک از خیمۀ شمشادها

با خودش سوغات خون آورده بود، از غروب حجلۀ دامادها

 

خیمه‌ها از داغ دریا سوختند، شعله‌ها در سوگ او افروختند

دشت‌ها دامانی از خون دوختند، با عبور چکمۀ جلادها

کوتاه سروده
گله‌های حسین

پیامبر گله‌ها را گوش می‌کند

حسین بر می‌شمارد:

اول: نامه‌ها ..

دوم: خیمه‌ها ..

سوم: ..

بغض پیامبر می‌شکند

انگشتت کو؟!

عصر عاشورا

 

بوی دود ربنایی سوخته          

می‌وزد در خیمه‌هایی سوخته

 

دیده‌ام در قاب زنجیری سیاه

عکس‌های کربلایی سوخته

 

مگر محشر آمده؟

 

باز این چه شورش است؟ مگر محشر آمده

خورشید سر برهنه به صحرا در آمده

 

 آتش به کام و زلف پریشان و سرخ روی

این آفتاب از افقی دیگر آمده

از آب‌ها آبرو برد

خورشید آن روز، آن جا، در آن شب ستان چه می‌کرد؟

آیینه در آن هیاهو در آن بیابان چه می‌کرد؟

 

آتش که شیطان محض است در خیمه‌ها چنگ انداخت

با دامنی شعله‌ور آه، بانوی باران چه می‌کرد؟

انگشتری که همسفر گوشواره بود

آن شب که آســـمان خدا بی ستاره بود

مردی حضور فاجعه را در نظاره بود

 

ســـهم کبوتران حـــرم، از حـــرامیان

بال شکسته، زخم فزون از شماره بود

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×