دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
خادم افتخاری

نام تو را بردم زمستانم بهاری شد

در خشکسالی دلم صد چشمه جاری شد

 

بعد از زمانی که گدایی تو را کردم

دار و ندار من عجب دار و نداری شد

معمّا

وعده‌ای داده‌ای و راهی دریا شده‌ای

خوش به حال لب اصغر! که تو سقّا شده‌ای

 

آب از هیبت عبّاسی تو می‌لرزد

بی‌عصا آمده‌ای، حضرت موسی شده‌ای

 

 

اطراف گریه

شکر خدا! دعای سحر‌ها گرفته است

دست مرا کرامت آقا گرفته است

 

شکر خدا! که چشم همیشه حسینی‌ام

اشکی برای روز مبادا گرفته است

 

سینی سیب

 

سینی به دست بود و سر کوچه دیدمش

با پرچمی که روی نگاهم، کشیدمش

 

آقا! کمک کنید، خدا خیرتان دهد!

او دم گرفته بود وَ من می‌شنیدمش

بال قنوت

مرا به جادۀ بی‌انتهایتان ببرید

به سمتِ روشنیِ ناکجا‌یتان ببرید

 

کنار سفره اگر میلتان، تمایل داشت

دو تکّه‌ سیب، برای گدایتان ببرید

 

گندم رسیده

بالا نرفت آن‌ که به پای تو، پا نشد

آقا نشد، هر آن‌ که برایت، گدا نشد

 

مقصود از تکلّم طور، از تو گفتن است

موسی نشد، هر آن‌ که کلیم شما نشد

 

 

آهو

قصد کرده است تمام جگرم را ببرد با خودش دل‌خوشی دور وبرم را ببرد من همین خوش قد و بالای حرم را دارم یک نفر نیست از این جا پسرم را ببرد؟  

قرص قمر

 دل ز قرص قمر خویش کشیدن سخت است نازها از پسر خویش کشیدن سخت است خواستی این پدر پیر خضابی بکند خون دل را به سر خویش کشیدن سخت است  

سر بلند

همین که دو تایی به میدان رسیدند روی دست خورشید، شش ماه دیدند به والله کارش علی اکبری بود اگر چه علی اصغرش آفریدند

حتّی دل فرشته برایش گرفته بود

در آن سحر، خرابه هوایش گرفته بود حتّی دل فرشته برایش گرفته بود        با آستین پارۀ پیراهن خودش جبریل را به زیر کسایش گرفته بود

روح واحد

 یک روح واحدند، ولی از بدن، جدا در اتحاد نیست تو از او و من جدا

 

این دو، دو نیستند، تجلی وحدتند پس باطناً یک‌اند، ولی ظاهراً جدا

تماشا

دلی به وسعت پهنای عرش بالا داشت

لبی به وسعت مهریه‌های زهرا داشت

 

کنار علقمه در سجده‌گاه چشمانش

نداشت هیچ کسی را، فقط خدا را داشت

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×