عشق مشترک
زهره عیسیخانی
مرد: «هر چی فکر میکنم، نمیدونم چرا باید ادامه بدیم.»
زن: «دیگه هیچ نقطۀ مشترکی نداریم.»
صدای دسته عزاداری، نگاه مرطوبشان را به هم دوخت.
مرد: «هر چی فکر میکنم، نمیدونم چرا باید ادامه بدیم.»
زن: «دیگه هیچ نقطۀ مشترکی نداریم.»
صدای دسته عزاداری، نگاه مرطوبشان را به هم دوخت.
پدرش فوت شد. به سراغ لباس مشکیها رفت. خندید. خیالش راحت شده بود. لباس مشکیها را با شال یا حسین دیده بود.
هر دیدی بازدیدی دارد!
خنجرش را بیرون آورد و به سمت میدان قدم برداشت. اباعبدالله (علیهالسلام) مجروح و تشنه روی زمین افتاده بود و تکبیر میگفت. شمر نعرهای زد و خنجرش را بالا آورد. دستانش لرزید و چشمانش پر از اشک شد. دوباره خواست خنجرش را بالا ببرد که چشمهایش سیاهی رفت. زانوهایش سست شد و بر زمین افتاد. پیرمرد، نفسهای آخرش بود که اباعبدالله (علیهالسلام) را بالای سرش دید و غرق دستهای نوازش اربابش شد.
تعزیه به هم خورده بود و مردم بر جنازۀ شمر فاتحه میخواندند!
در سالهای تجارت چه وقت بسیارموفق بودی؟
- سال شصت و یک هجری. آن سال بسیار در کار تجارت سود بردم. روزهایی بود که در کوفه کاغذ بسیار کمیاب و گران شده بود. گویا همۀ مردم میخواستند نامه بنویسند.
حضرت (علیهالسلام)، احوال مردم کوفه را پرسیدند.
مجمع ابن عبدالله گفت: «دلها به هوای تو، شمشیرها بر جفای تو.»
دلت که با عملت یکی نباشد، کوفی میشوی!
توی هیئت بود که دیدمش. دلم برایش سوخت. پسرک نابینا را میگویم که چتر به دست جلوی نگاههای بی تفاوت عابران، توی این سرما زیر باران میلرزید کنار خیابان و فال میفروخت. میخواستم بی تفاوت بگذرم که چشمم به یک پرچم سیاه افتاد، که رویش با خط سرخ نوشته بود: «کیست مرا یاری کند؟»
چیزی توی دلم لرزید. دستم را توی جیبم بردم و همهی فالهایش را خریدم. پسرک خوشحال شد. امشب هم گرسنه میخوابم. بی خیال. باران شدید میبارد.
پسرهایش که رفتند، چشم انتظار ماند، تا امام علیهالسّلام برشان گرداند.
حالا امام علیهالسّلام رفته.
زینب مانده؛ دل انتظار...
با حسرت به دستهای او چشم دوخت. آرزو کرد ای کاش بر سر او هم دستی بکشد و او را هم بغل کند. اما حسرت به دل ماند. فردا غروب، دل سنگش شکست، وقتی پای طفلان شهدای کربلا با او برخورد میکرد و صدمه میدید.
مادرم برای هر کدام از افراد خانواده یک شیشه آب اختصاصی توی یخچال میگذاشت و روی شیشه آب هر کسی اسمش را با برچسب میچسباند. من، هیچ وقت عادت به پر کردن شیشه آب خودم، بعد از خالی شدن، نداشتم و معمولا دور از چشم دیگران، از شیشه آب آنها آب میخوردم، تا وقتی که شیشه آب من طبق عادت همیشگی، به وسیله مادرم پر و داخل یخچال گذاشته میشد.
تشنه بودم. رفتم سراغ یخچال، تا آب بخورم. در یخچال را که باز کردم نه شیشه آب خودم بود نه شیشه آب دیگران.
چشمم به پارچه مشکی رنگی افتاد که به جای شیشههای آب، توی یخچال پهن شده بود.
یادم افتاد امروز، روز اول محرم است.
در تمام مدتی که مرا به دندان گرفته بود بغض توی گلویم گیر کرده بود. عمود که بر فرق سرش خورد بغضم ترکید و اشکهایم ریخت روی زمین. مرد متحیر و مأیوس باقی ماند.
پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.
×