دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
شوق وصال

 

مرگ را پنداشت شیر و تیر را پستان گرفت

با تبسّم هم پدر را داد جان، هم جان گرفت

 

شوق جان‌بازی تماشا کن که آن تفتیده‌کام

جای لب با حنجرش، آب از سر پیکان گرفت

غنچۀ خاموش

چه بود؟ جان پدر! حرف تیر در گوشَت

که زود از جَزَع و گریه کرد خاموشت

 

به خیمه‌ چشم به راه است، مادر زارت

برای دیدن لبخند غنچه‌ی نوشَت

 

 

برگ گل

 

گر مرا از تشنگی در تن، توان و تاب نیست،

یا ز بی‌آبی، لب چون غنچه‌ام، شاداب نیست،

 

نیست مانند جوانان، گر به تن نیرو مرا،

یا توانایی مرا در رزم، چون اصحاب نیست،

دیدن دوباره

هنوز دیده‌ی مادر به گاهواره‌ی توست

به خیمه، منتظر دیدن دوباره‌ی توست

 

به خنده دل بربودی ز مادر، ای اصغر!

بیا که شادی مادر به یک اشاره‌ی توست

 

آفتاب و مهتاب

باغ می‌سوزد در آتش، ای دریغا! آب نیست

فصل بی‌آبی است این‌ جا، غنچه‌ها را تاب نیست

 

ظلم این نامحرمان، ما را از او محروم ساخت

ور نه بی‌‌مهر و وفایی، در نهاد آب نیست

 

سرشک مخدّرات

 

بستند چون به عترت «ختمی ‌مآب»، آب

رفت از زمین به اوج فلک، بانگ آب، آب

 

در حیرتم که خاک نشد از چه ناپدید؟

روزی که خواست زاده‌ی «اُمّ‌ الکتاب»، آب

لرزۀ گهواره

در آن زمان که مرغ خوش‌الحان کربلا

«هَل مِن مُعین» سرود به بُستان کربلا

 

گهواره‌ای به لرزه درآمد وَ کودکی

لبّیک زد به یاری سلطان کربلا

 

خندۀ تلخ

 

پیش این دونان نریزم، آبروی خویش را

خوش‌دلم بر باد بینم، آرزوی خویش را

 

رشته‌ی تیر عدو آید به دستم گر، خدا!

می‌کنم از جان و دل با آن رفوی خویش را

غنچه‌ بی‌آب

دید اصغر، غربت باب نکوی خویش را

وز جمال او، عیان، داغ عموی خویش را

 

جنبشی بنْمود یعنی نیستی، بابا! غریب

بر به میدان تا ربایم سهم ‌گوی خویش را

 

عذار زرد

به برگرفت ز گهواره، طفل زارش را

بدید زرد ز تاب عطش، عذارش را

 

نهان به زیر ردا کرد، شد سوی میدان

مگر که خصم دهد آب، شیرخوارش را

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×