- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۱۴۱۲
- شماره مطلب: ۴۱۱۸
-
چاپ
خندۀ تلخ
پیش این دونان نریزم، آبروی خویش را
خوشدلم بر باد بینم، آرزوی خویش را
رشتهی تیر عدو آید به دستم گر، خدا!
میکنم از جان و دل با آن رفوی خویش را
دیدم آید همرهانم مست از میدان رزم
عزم کردم، پُر کنم، من هم سبوی خویش را
همره شاه آمدم تا بَر دَم میدان عشق
در جهان رسوا نمایم من، عدوی خویش را
شور عشقم زد به سر، شوق لقا، جانم گرفت
مست و مستانه نشان دادم، گلوی خویش را
دیدم این سوز عطش، رفعش به آبم مشکل است
دادم از خون گلویم، شستوشوی خویش را
دیدم از تیر سهپر، سلطان دین دلگیر شد
کردم آن دم سوی شه با خنده، روی خویش را
راحتم از تیر کین و بینیاز از آب سرد
چون به دست آوردهام، هر آرزوی خویش را
منّت از دونان چو دیدم آبرو را میبَرد
تشنه جان دادم، گرفتم آبروی خویش را
تیر از این بیداد، خود گم کرده بس که خویشتن
میکند در حلق من، خود جستوجوی خویش را
در ره ما، ای «محبّی»! تا ز خود بیگانهای
از دم عیسای ما دان، گفتوگوی خویش را
خندۀ تلخ
پیش این دونان نریزم، آبروی خویش را
خوشدلم بر باد بینم، آرزوی خویش را
رشتهی تیر عدو آید به دستم گر، خدا!
میکنم از جان و دل با آن رفوی خویش را
دیدم آید همرهانم مست از میدان رزم
عزم کردم، پُر کنم، من هم سبوی خویش را
همره شاه آمدم تا بَر دَم میدان عشق
در جهان رسوا نمایم من، عدوی خویش را
شور عشقم زد به سر، شوق لقا، جانم گرفت
مست و مستانه نشان دادم، گلوی خویش را
دیدم این سوز عطش، رفعش به آبم مشکل است
دادم از خون گلویم، شستوشوی خویش را
دیدم از تیر سهپر، سلطان دین دلگیر شد
کردم آن دم سوی شه با خنده، روی خویش را
راحتم از تیر کین و بینیاز از آب سرد
چون به دست آوردهام، هر آرزوی خویش را
منّت از دونان چو دیدم آبرو را میبَرد
تشنه جان دادم، گرفتم آبروی خویش را
تیر از این بیداد، خود گم کرده بس که خویشتن
میکند در حلق من، خود جستوجوی خویش را
در ره ما، ای «محبّی»! تا ز خود بیگانهای
از دم عیسای ما دان، گفتوگوی خویش را