دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
فرزند هاجر

شش ماه فرصت داشت آدم را بسازد

با این زمان که محرّم را بسازد

 

شش ماه ... امّا نه! همان یک روز بس بود

پیغمبری شش ماهه عالم را بسازد

 

می‌ترسم

از این کوفه از این مردم از این تقدیر می‌ترسم

من از این آسمان تیره و دلگیر می‌ترسم

 

ز دست ناله‌های من شکسته قلب هر سنگی

من از این ناله و دل‌های بی‌تأثیر می‌ترسم

 

تیغ گلو

با تیغ گلو، به قلب لشگر زد و رفت

بر دوش پدر، ساغر کوثر زد و رفت

 

در لحظۀ پیروزیِ خون بر شمشیر

لبخند ظفر به خصم کافر زد و رفت

خندۀ خون

مستانه ز مهد خیمه بیرون زده‌ای

با جوشن قنداقه، به هامون زده‌ای

 

بر دوش پدر، گلو سپر ساخته‌ای

بر ناوک مرگ، خندۀ خون زده‌ای

خطّ سرخ

در غربت عشق، پا ز گهواره کشید

فریاد عطش، به حلق صد پاره کشید

 

در پاسخ غربت پدر، حنجره‌اش

تا عرش، به خطّ سرخ، فوّاره کشید

 

بام قنوت

مَهپاره ز آغوش حرم سر زد و رفت

صد شعله به التهاب مادر زد و رفت

 

از بام قنوتِ آخر خون خدا

بالی ز عطش گشود و پرپر زد و رفت

ذبیح‌ علقمه

 

توان گریه ندارد تو را صدا بزند

چقدر کودک شش ماهه دست و پا بزند

 

کمان کشیده ببین کفر و خوب می‌داند

که تیر آخر این ظلم را کجا بزند

  

کربلا را خواست تا در کربلا پنهان کند

سعی دارد کودکش را در عبا پنهان کند

باید او تن را جدا سر را جدا پنهان کند

 

گریۀ اصغر، صدای هلهله، با تیر خویش

حرمله باید صدا را در صدا پنهان کند

زلال نگاه

خورشید، شب، نگاه تو را خواب دیده است

مهتاب روی ماه تو را خواب دیده است

 

شرمندۀ نگاه تو هفت آسمان شده‌ است

پابند چشم‌هات زمین و زمان شده‌ است

غنچۀ سوخته

می‌سوخت غنچه‌ای ز عطش در کنار آب

گردید باغبان بر گل شرمسار آب

آگه ز شیرخواره نبودی مگر فلک!

دادی به دست آب چرا اختیار آب؟

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×