دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
یک مشک از قبیلۀ ما یک عمو گرفت

تا می‌شود ز چشمۀ توحید جو گرفت از دست هرکسی که نباید سبو گرفت تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست پس این فرات بود که با تو وضو گرفت

تنگی که شکست

چشمان تری پر شده از چشم‌ به‌ راهی

دنبال چهار آینۀ سبز الهی

 

دنبال چهار اختر گمگشته دویده است

هر نیمه شب تار به آن سوی سیاهی

به سقای کربلا
کنار علقمه

دستی که طرح چشم تو را مست می‌کشید صد آسمان ستاره از این دست می‌کشید

برد بلند شرقی پیشانی‌ات به روز خورشید را به کوچۀ بن بست می‌کشید

شعر عاشورایی محمد کاظم کاظمی
هفتاد و دو تیغ

 

آی دوزخ‌سفران! گاه دریغ آمده است

سر بدزدید که هفتاد و دو تیغ آمده است

 

طعمۀ تلخ جحیمید، گلوگیر شده

چرک زخمید، که کوفه است، سرازیر شده

کوتاه سروده
با خرمنِ لاله‌های پر پر چه کند؟

گر سر ندهد حسین، با سَر چه کند؟

با خرمنِ لاله‌های پر پر چه کند؟

 

گیرم که به خیمه، مشکِ آبی هم بود

با دست بریدۀ برادر چه کند؟

سقا

گفتند ماهی‌ها که آب آورده‌ای سقا نوشیدم و دیدم شراب آورده‌ای سقا پیچیده ابرو!  در افق عطر تو پیچیده گل کرده‌ای در خون، گلاب آورده‌ای سقا  

مرثیۀ آب

از خواهش لب‌های او بی تاب شد آب

از شرم آن چشمان آبی، آب شد آب

 

وقتی که خم شد نخل‌ها یکباره دیدند

لبخند زد مَرد و پر از مهتاب شد آب

تقدیم به حضرت عباس (ع)
نماز عشق

چشمم از اشک پر و مشک من از آب تهی است

جگرم غرقه به خون و تنم از تاب تهی است

 

گفتم از اشک کنم آتش دل را خاموش

پر ز خوناب بود، چشم من از آب تهی است

ردای مرثیه

و چشم‌های تو مبهوت کرده دل‌ها را

به رخ کشیده قدومت عصای موسی را

 

بغل گرفته نسیم شریعه عطر تو را

شمیم علقمه پر کرده است صحرا را

 

عرش بر آب

یه روزی یه مرد تشنه رو به دریا می‌اومد با یه مشک خالی از دور تک و تنها می‌اومد موج می‌زد سینۀ دریا تا که زلفاشو می‌دید ابرواش چقدر به اون چشمای زیبا می‌اومد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×