دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
لازمۀ سقّایی

چشمم از اشک پُر و مشک من از آب، تهی است

جگرم، غرقه به خون و تنم از تاب، تهی است

 

گفتم از اشک کنم، آتش دل را خاموش

پُر ز خوناب بُوَد، چشم من؛ از آب، تهی است

 

طایر عشق

قرعۀ جان‌بازی دشت بلا

                        بر بنی‌هاشم چو دوران زد صلا

 

شد برون از خیمه، میر کارزار

                        یاور دین، ماه برج افتخار

 

 

دریای غیرت

حضرت عبّاس شیر کارزار

                        دید بر اهل حرم چون کار، زار

 

گشت آن دریای غیرت، موج‌زن

                        نزد شاه آمد سوی جان باختن

 

طلای ناب

یک قطعه طلای ناب پیدا کردم

در علقمه آفتاب پیدا کردم

 

هم پارۀ جسم ماه، هم پارۀ دست

هم‌پارۀ مشک آب پیدا کردم

دریا تشنه است ...

باز می‌گردم به کار خویشتن

گریه‌نوش و شرمسار خویشتن

 

باز می‌گردم ببینم عشق چیست؟

شیعه‌تر، شوریده‌تر در عشق کیست؟

نگین فلک

صدایی آمد از دریا که مردی بر زمین افتاد

و بر رخسار زرد مادری در خیمه چین افتاد

 

زدند آنقدر سویش تیرهای بی‌هوا اما

نیفتاد از نفس تا اینکه مشکش بر زمین افتاد

 

رگ مشک

تا از رگ مشک، باز شد جویی چند

لرزید دل اهل حرم بَند به بَند

 

همراه طنین ریزش آب به خاک

در خیمه، نوای «العطش» بود بلند

نیّت آب

در چنگ تو شد اسیر، حریّت آب

در مشک تو شد خلاصه، حیثیّت آب

 

بر دوش تو، قصد قربت خیمه نمود

وه وه ... که چه خوش زلال شد نیّت آب!

مشک آبرو

می‌برد به دوش غیرت خود، بی‌تاب

یک مشک ز آبروی و یک مشک ز آب

 

هر چند به خیمه مشک آبی نرساند

شد کام وفا ز آبرویش سیراب

شرمسار حرم

با قدّ رشید خود، وفا را عَلَم است

وز مشک تهی، به سینه‌اش موج غم است

 

از دوری خیمه‌گاه تا مرقد او

پیداست، هنوز شرمسار حرم است

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×