دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
بند سوم از بحر طویل

پسر فاطمه آغوش گشود از هم و بگرفت ورا همچو علی‌اکبر خود در بر و بنمود نوازش که ایا حرّ تو دگر حرّ حسینی تو چو عباس مرا نور دو عینی تو پسندیدۀ پیغمبر و زهرای بتولی تو قبولی تو قبولی تو دگر یار حسینی تو دگر حرّ فداکار حسینی تو دگر از شهدایی تو همان قطره افتاده به‌ دامان یم خون خدایی دهم از لطف مرادت بفرستم به جهادت بدهم بر تو مدال شرف و عزت و ایثار و شهادت که کنی یاری فرزند رسول دو سرا را

 

بند دوم از بحر طویل

 

پسر فاطمه من حرّ گنهکار تو هستم نگهم کن نگهم کن که گرفتار تو هستم ز تو و مادر و جد و پدر و خواهر زارت خجل استم که دل‌پاک تو خستم که سر ره به تو بستم، بنگر بر من و بر خجلت و بر اشک ملالم چه شود تا دهی از لطف و کرم اذن قتالم که شکسته پر و بالم مددی یوسف زهرا که ز احسان تو بر خویش ببالم تو زدل عقده‌گشایی تو یم جود و عطائی تو به هر زخم شفایی تو به هر درد دوایی تو عزیز دل زهرا و رسول دوسرایی چه شود اذن شهادت دهی و دست بگیری من افتاده ز پا را؟

 

قاصدک سوخته‌

در دل زخمی خود درد نهانی دارم دیده‌ام خون شده و اشک فشانی دارم

در همین شهر خودم فاتحه‌ام را خواندم بی کسم، در دل شب فاتحه خوانی دارم

بالش به عشق مادر ارباب در آتــش

از چشم شور شهر کوفه آخرش افتاد در کوچه اوّل پیکرش، بعدش سرش افتاد

 

بالش به عشق مادر ارباب در آتــش اوّل به شدّت سوخت و بعدش پرش افتاد

 

غربت بی حساب

شهر را در نقاب می‌بینم بس که اینجا سراب می‌بینم

روی دیوارهای آن حتی غربت بی حساب می‌بینم

دو شمعدان

گرفته‌اند اجازه دم اذان با هم بنا شده که فدایش کنند جان با هم

 

میان معرکه چون ذوالفقار می‌مانند اگر یکی بشوند این دو نوجوان با هم

گل محمدی

غم تو سوخته تا مغز استخوانم را بریده درد فراق، اینچنین امانم را

 

دلم میانۀ میدان و بسته دست و زبان چگونه رام دل خود کنم زبانم را

دو تا گلدسته

روزی اشک و روضۀ هر سال با زینب وقت پریدن قوت هر بال با زینب

پیراهن مشکی ما هر سال با مادر در روضه‌ها بر روی شانه شال با زینب

بعد هر زخم که خوردیم، نمـک می‌آید

آمده دشمن بد مـست، عمو اینجاها چقدر پارۀ سنگ است، عمو اینجاها

از چپ و راست برای تو بلا می‌آید چقدر تیر رها هست عــمو اینجاها

 

دویده‌ام که ذبیح گلوی تو باشم

دمی که جان ز تن محتضر جدا بشود

همان دم است که دلبر ز بر جدا بشود

 

خودت بگو که شدی مجتبای این صحرا

بگو چگونه پسر از پدر جدا بشود

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×