- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۲۲۵۰
- شماره مطلب: ۴۶۴۲
-
چاپ
سواد اعظم
ای دریغا! عمر شد صرف گناه
چهرهی دل از معاصی شد سیاه
شستوشوی ظاهری نبْوَد مفید
کی سیه زین شستوشو گردد سفید؟
بر مسِ قلبِ سیه، اکسیر زن
ذرّهای از عشق با تأثیر زن
گر مؤیّد خواهی از بهر مقال
گویمت از کربلا، مصداق حال
از موالیّ حسینی، جون نام
او غلام شه، شهان او را غلام
دکّهی عطّار دین را مشکِ تر
کعبهی کوی حسینی را حَجَر
عشق را بس شهرهای محکم است
زین میان، او چون سواد اعظم است
گاه عبدالله، زیب دوش وی
گاه اصغر، زینت آغوش وی
دید چون در کربلا، اوضاع جنگ
از پی خدمت، کمر را بست تنگ
بهر رخصت، بوسه زد بر پای شاه
همچو هاله گشت بر اطراف ماه
شاه گفتا: ای غلام دلفگار!
رو، به راه خود، مرا تنها گذار
عرض کرد: ای سبط پاک مصطفی!
دور باشد این ز آیین وفا
روز نعمت، کاسهلیس خوان تو
روز نقمت، دور از سامان تو
هست آزادیّ من در بندگی
من نخواهم بیوجودت، زندگی
دید چون خضر بیابان نجات
اندر آن ظلمت، عیان، آب حیات
طرفهبدری در شب دیجور دید
لیلهالقدری، سراسر نور دید
طینتش را یافت، علّیّیننژاد
لاجَرَم، رخصت برای جنگ داد
یافت اذن جنگ، چون از شاه دین
شد روانه، جانب میدان کین
بر سپاه کوفیان شد حملهور
زد به جان جمعی از ایشان، شرر
ناگهان افتاد از زین بر زمین
همچو مشک نافه از آهوی چین
چون به خاک و خون، قرین شد پیکرش
از وفا آمد شه دین بر سرش
آنچه با فرزند خود اکبر نمود
با غلام خویش، آن سرور نمود
شه نهاد از مهر، رو بر روی او
گفت: «اللّهمّ بیّض وجهه»
گفت راوی: در میان قتلگاه
دیدم او را با رخی مانند ماه
هست «مشکوه» حزین دلفگار
خادمان شاه را، خدمتگزار
-
بستان عشق
چون به دشت کربلا، سلطان عشق
مانْد تنها در صف میدان عشق
لشکر غم، حملهور از شش طرف
دشمنان از چار جانب بسته صف
-
بلاگردان شاه
خردسالی در حریم شاه بود
نام او شهزاده عبدالله بود
عاقبت خود را ز زینب وارهانْد
خویشتن را در حضور شه رسانْد
-
محرم اسرار
چون به «دارالعشق»، یعنی کربلا
بار افکندند ارباب ولا
هر که از آن وعدهگاه افتاد دور
عشق کردش جذب تا یابد حضور
-
نیکونهاد
روز عاشورا چو قوم دینتباه
حملهور گشتند بر خرگاه شاه،
گرم شد بازار هفتاد و دو تن
مشتری، حق؛ جنس، جان؛ جنّت، ثمن
سواد اعظم
ای دریغا! عمر شد صرف گناه
چهرهی دل از معاصی شد سیاه
شستوشوی ظاهری نبْوَد مفید
کی سیه زین شستوشو گردد سفید؟
بر مسِ قلبِ سیه، اکسیر زن
ذرّهای از عشق با تأثیر زن
گر مؤیّد خواهی از بهر مقال
گویمت از کربلا، مصداق حال
از موالیّ حسینی، جون نام
او غلام شه، شهان او را غلام
دکّهی عطّار دین را مشکِ تر
کعبهی کوی حسینی را حَجَر
عشق را بس شهرهای محکم است
زین میان، او چون سواد اعظم است
گاه عبدالله، زیب دوش وی
گاه اصغر، زینت آغوش وی
دید چون در کربلا، اوضاع جنگ
از پی خدمت، کمر را بست تنگ
بهر رخصت، بوسه زد بر پای شاه
همچو هاله گشت بر اطراف ماه
شاه گفتا: ای غلام دلفگار!
رو، به راه خود، مرا تنها گذار
عرض کرد: ای سبط پاک مصطفی!
دور باشد این ز آیین وفا
روز نعمت، کاسهلیس خوان تو
روز نقمت، دور از سامان تو
هست آزادیّ من در بندگی
من نخواهم بیوجودت، زندگی
دید چون خضر بیابان نجات
اندر آن ظلمت، عیان، آب حیات
طرفهبدری در شب دیجور دید
لیلهالقدری، سراسر نور دید
طینتش را یافت، علّیّیننژاد
لاجَرَم، رخصت برای جنگ داد
یافت اذن جنگ، چون از شاه دین
شد روانه، جانب میدان کین
بر سپاه کوفیان شد حملهور
زد به جان جمعی از ایشان، شرر
ناگهان افتاد از زین بر زمین
همچو مشک نافه از آهوی چین
چون به خاک و خون، قرین شد پیکرش
از وفا آمد شه دین بر سرش
آنچه با فرزند خود اکبر نمود
با غلام خویش، آن سرور نمود
شه نهاد از مهر، رو بر روی او
گفت: «اللّهمّ بیّض وجهه»
گفت راوی: در میان قتلگاه
دیدم او را با رخی مانند ماه
هست «مشکوه» حزین دلفگار
خادمان شاه را، خدمتگزار