نامحرمان راز قیامش را نفهمیدند

رمز قیام و اوج نامش را نفهمیدند

هفت آسمان در نای خود آوای غربت داشت

مردی که معنای کلامش را نفهمیدند

چرا از ظلم بی اندازۀ شهر

نمی‌پاشد ز هم شیرازۀ شهر

دل هفت آسمان را غرق خون کرد

سر خورشید بر دروازۀ شهر

حساب می‌کنم امشب مساحت حرمت را

کدام هندسه ترسیم می‌کند کرمت را

کتاب عمر تو را با چه مایه‌ای بنویسم

کدام گوشه نهادم دو دست چون قلمت را

منظومۀ دهر نامرتب شده بود

هم روز رسیده بود هم شب شده بود

خورشید برادرم! توکه می‌رفتی

انگار غروب عمر زینب شده بود

نیمۀ شب بود و تنها می‌رسید، قاصدک از خیمۀ شمشادها

با خودش سوغات خون آورده بود، از غروب حجلۀ دامادها

خیمه‌ها از داغ دریا سوختند، شعله‌ها در سوگ او افروختند

دشت‌ها دامانی از خون دوختند، با عبور چکمۀ جلادها

به روی سینۀ تو جای بوسه حتی نیست و زخم خورده‌تر از پیکرت در اینجا نیست

چه فکر می‌کند این جوی چشم تنگ و خسیس سراب برکۀ کوچک، حریف دریا نیست

آن دسته که تا لحظۀ آخر ماندند

مردان همه در مرامشان درماندند

از بس ز اهالی زمین سر بودند

سردار شدند، چونکه بی سر ماندند

سوار مرکب خود سوی آب می‌رفتی

نه یکنواخت که با پیچ و تاب می‌رفتی

فرات مشکل ما را ز چشم‌های تو خواند

در آن دمی که تو با مشک آب می‌رفتی

پیامبر گله‌ها را گوش می‌کند

حسین بر می‌شمارد:

اول: نامه‌ها ..

دوم: خیمه‌ها ..

سوم: ..

بغض پیامبر می‌شکند

انگشتت کو؟!

تو از عشیرۀ نوری ز ایل مهتابی

که هر کجا بروی خاضعانه می‌تابی

لجام وحشی امواج رام دست تواند

تو از طوایف پیغمبران گردابی

پدر

قرآن ساکت را

بر نیزه کرد

و پسر

قرآن ناطق را ...

چنان اسفند می سوزد به صحرا ریگ ها فردا

چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا

تمام دشت را زینب به خون آغشته می‌بیند

مگر باران خون می‌بارد از عرش خدا فردا