دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
شکوفۀ باران

ببین پرندۀ دل را، کنار خورشید است

همان که خندۀ سرخش سرود امیّد است

 

بیا تمام توان را به تیغ بسپاریم

قدم در این سفر عاشقانه برداریم

آیه‌های سبز باران

مادرم گلبوته‌های سرخ باغش را طراوت می‌دهد

روی قلبش می‌فشارد دست‌هایم را

بهانۀ خلقت

بیا به نقطۀ آغاز و انتها برویم

بیا برادر از این شهر بی‌وفا برویم

 

از این زمانۀ مجنون، امید برگیریم

خموش و ساکت و آرام و بی‌صدا برویم

امروز روز مردی و سرداری است ...

خورشید در نهایت بی‌تابی، تابیده بود پهنۀ صحرا را

صحرا درون سینۀ سوزانش، جا داده بود جمله خطرها را

زن گیسوان روشن حسرت را، در زمزم نگاه خودش می‌شست

و دست می‌کشید به آرامی، گیسوی پر غبار پسرها را

 

به ساحتِ مقدس عون و محمد پسران زینب (س)
باید از نیزه پرس و جویی کرد ...

باید از نیزه پرس و جویی کرد، رازِ خونین و سرخِ سرها را

باید از این نهالِ پولادین، چید نارنجیِ ثمرها را

 

بادها شعله پوش می‌آیند، اسب‌ها بی‌سوار ... این یعنی

قاصدی غیرِ دود و آتش نیست، که بگیری از او خبرها را

گُریز

حکایتی‌ست به لب، جویبارهایِ روان را

که ابر کرده و بارانده رودهای جهان را:

 

حکایتِ لب تشنه، حکایتِ سَر و دشنه

به نیزه دیدنِ سَر تا به لب رسیدنِ جان را

قدم در وادی تقدیر بردار!

در آن آغازهای تلخ غم‌بار

رجزخوان نعره زد آن سبزِ سالار؛

 

ـ «حسین و اضطرابِ مرگ، هیهات!

گریز از التهابِ مرگ، هیهات!‍

 

آزادمرد

چه پیش آمد که حُر زیر و زِبَر شد؟

چه پیش آمد که آن‌سان شعله‌ور شد؟

 

به روحش خرمنِ آزادگی داشت

برای سوختن آمادگی داشت

کربلای نخست

یک چشم در بهشتم و

یک چشم

دوزخی!

 

گفتی برو

گفتی برو، نگاه ترم بی‌قرار شد

چشمان من دوباره پر از انتظار شد

 

گفتی میان آتش و خون از خدا بخوان

گفتی حسین؛ جان و دلم بی‌قرار شد

دو آفتاب

غروب شد و نگاه ستاره‌های بنفش

میان آتشی از غم دوباره پرپر شد

زن ابرهای دلش را به آسمان بخشید

و قاب کوچک چشمش پر از کبوتر شد

جامۀ طوفان

مادر دوباره شانه زد موی جوانان را

بوسید موج زلف‌های عنبرافشان را

 

آنگاه دنیا ناگهان چشم تماشا شد

از ماوراءالنهر تا مرز خراسان را

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×