- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۱۹
- بازدید: ۱۱۳۷
- شماره مطلب: ۳۲۷۵
-
چاپ
امروز روز مردی و سرداری است ...
خورشید در نهایت بیتابی، تابیده بود پهنۀ صحرا را
صحرا درون سینۀ سوزانش، جا داده بود جمله خطرها را
زن گیسوان روشن حسرت را، در زمزم نگاه خودش میشست
و دست میکشید به آرامی، گیسوی پر غبار پسرها را
سرو رشید من! پسر خوبم، امروز روزِ مردی و سرداری است
امروز روزی است که سر بر تن، بر نیزۀ سترگ گرانباری است
سرور رشید من! پسرم ای عون، امروز روزی است که پیروزی
با آنکه در نهایت آسانی، در انتهای سختی و دشواری است
شاید حسین چشم به چشم من، شرمندۀ شهادتتان باشد
پنهان شدم نگاه برادر را، پنهان شدم ولی نگران هستم
از اینکه چشمهای قشنگ او، بارانی گلایل خون باشد
پنهان شدم و در غم سنگینش، اندوهگین و جامهدران هستم
هان ای زمین! هر آینه چرخان باش، تا لحظۀ شهادت فرزندان
هان ای زمان! درنگ نکن! بگذر، تا اینکه جانشان به ره جانان ...
صحرا عجیب داغ و نفسگیر است، اطفال تشنهاند ولی هرگز
لب تر نمیکنند به مشک غیر، منّت نمیخرند هم از باران
خورشید در نهایت بیتابی، تابیده بود پهنۀ صحرا را
صحرا درون سینۀ سوزانش، جا داده بود جمله خطرها را
زن گیسوان روشن حسرت را، در زمزم نگاه خودش میشست
و دست میکشید به آرامی، گیسوی پر غبار پسرها را
امروز روز مردی و سرداری است ...
خورشید در نهایت بیتابی، تابیده بود پهنۀ صحرا را
صحرا درون سینۀ سوزانش، جا داده بود جمله خطرها را
زن گیسوان روشن حسرت را، در زمزم نگاه خودش میشست
و دست میکشید به آرامی، گیسوی پر غبار پسرها را
سرو رشید من! پسر خوبم، امروز روزِ مردی و سرداری است
امروز روزی است که سر بر تن، بر نیزۀ سترگ گرانباری است
سرور رشید من! پسرم ای عون، امروز روزی است که پیروزی
با آنکه در نهایت آسانی، در انتهای سختی و دشواری است
شاید حسین چشم به چشم من، شرمندۀ شهادتتان باشد
پنهان شدم نگاه برادر را، پنهان شدم ولی نگران هستم
از اینکه چشمهای قشنگ او، بارانی گلایل خون باشد
پنهان شدم و در غم سنگینش، اندوهگین و جامهدران هستم
هان ای زمین! هر آینه چرخان باش، تا لحظۀ شهادت فرزندان
هان ای زمان! درنگ نکن! بگذر، تا اینکه جانشان به ره جانان ...
صحرا عجیب داغ و نفسگیر است، اطفال تشنهاند ولی هرگز
لب تر نمیکنند به مشک غیر، منّت نمیخرند هم از باران
خورشید در نهایت بیتابی، تابیده بود پهنۀ صحرا را
صحرا درون سینۀ سوزانش، جا داده بود جمله خطرها را
زن گیسوان روشن حسرت را، در زمزم نگاه خودش میشست
و دست میکشید به آرامی، گیسوی پر غبار پسرها را