به حُسن المطلع، از بُرج دهم، باز آفتاب آمد

که وجه الل‍َّه، بر آن، در هر جهان شفّاف تاب آمد

مگر در قرن سوّم، آفتابی بر شد از یثرب

که باز از آن محمّد، جاگزین در قوس قاب آمد

بس که خون‌بار است، چشم خامه‌ام

بوی خون آید همی از نامه‌ام

ترسمش خون، باز بندد، راه را

سوی شه نابرده عبد‌الله را

مقتل شهزاده عبدالله را

بشْنو و برکش به گردون، آه را

کودکی خورشیدوَش، طفلی صبیح

در ره سلطان دین، آخر‌ذبیح

چون حسین بن علی اندر نبرد

مانْد هم‌چون ذات حق، یکتا و فرد

دید عبداللَّه، جگرگوشه‌یْ حسن

که گرفته گِرد یزدان، اهرمن

دید شاه دین چو عبدالله را

بگْذرانید از فلک پس آه را

هم‌چو جان آن طفل را در بر کشید

ز آه دل، آتش به خشک و تر کشید

قاسم، آن نوباوه‌ی باغ حسن

گوهر شاداب دریای محن

قامتش، شمشاد باغستان عشق

چهره، سرمشق نگارستان عشق

قاسم آمد با وفای قاسمی

چارده‌ساله جوان هاشمی

برکشیده سرو سروستان عشق

خوش‌تذروی از تذروستان عشق

چون به شاه کربلا شد کار، تنگ

قاسم آمد تا بگیرد اذن جنگ

هی به گریه بوسه زد بر دست شاه

گشته جانش عاشق و پابست شاه

چون عقیله‌یْ دوده‌ی آل مناف

دخت زهرا، بانوی سرّ عفاف

مظهر بانوی کبرای حجیز

مریم او را دایه و هاجر، کنیز

نام نیکوشان «محمّد» بود و «عون»

مثلشان دیگر ندیده چشم کون

جدّ ایشان، جعفر طیّار بود

مام، دخت حیدر کرّار بود

دید زینب، دختر میر عرب

یکّه و تنهاست، شاه تشنه‌لب

در صدف پرورده دو یکتاگهر

دو گهر از جان پاک، ارزنده‌تر

سنگ می‌بارد چو باران ز آسمان

تنگ بر «عابس» شده کار جهان

دست بُرد و خود از سر برگرفت

هم‌چو آتش، پای تا سر درگرفت