- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۴۰۷۷
- شماره مطلب: ۴۶۸۱
-
چاپ
گنبد ازرق
قاسم آمد با وفای قاسمی
چاردهساله جوان هاشمی
برکشیده سرو سروستان عشق
خوشتذروی از تذروستان عشق
با لب پُرلابه، جان پُرنیاز
برده شاه عشقبازان را نماز
گفت: فرمان ده که جانبازی کنم
سر برافشانم، سرافرازی کنم
گفت: رو، باش از جوانی کامران
گفت: ناکامی است، کام عاشقان
گفت: میآید ز تو، بوی حسن
گفت: خواهم که روم سوی حسن
گفت: اینک میبُرندت سر به تیغ
گفت: بیتو سر به من باشد دریغ
گفت: رو؛ بادا خداوندت پناه!
از پی بدرود سوی خیمهگاه
شاهزاده زد سوی خیمه قدم
رستخیزی خاست از اهل حرم
هر یکی افراشت بهر ندبه، صوت
گفت: بس، وقت شهادت گشت فوت
واهلیدم که به قربانگه شوم
از غریبستان به قُرب، آن گه شوم
واهلیدم، کم کنید اینک خروش
عاشقان را سر به نیزه بِه ز دوش
این بگفت و تاخت و تازنده شد
آنچنان که مرتضی روز احد
با رخی چون آفتاب و مشتری
زخم شمشیر و سنان را مشتری
شست از خون مخالف، روی دشت
با سپاه کفر رویاروی گشت
گفت ازرق: چون منی را هست ننگ
که کنم با کودکی، آهنگ جنگ
بهر جنگ کودکی بندم میان
زین سبب بدنام مانم در جهان
کودکان دارم در این لشکر، چهار
جنگ را هر یک چو شیر مرغزار
جنگ او را یک تن از ایشان بس است
مرد کوشش نیست، طفل نورس است
گفت سالار پلیدان کاین گروه
گاه خُردی بافرند و باشکوه
زادهی پیغمبر آزادهاند
که ز مادر با شجاعت زادهاند
بازوی حیدر بُوَد بازویشان
نیروی داور بُوَد نیرویشان
جمله خیبرگیر و مرحبافکنند
خود یکی جانند اگر در صد تنند
کرد ازرق، زادهی خود را روان
سوی آن شهزادهی روشنروان
شیربچّه، بچّهی روباه را
دررُبود و نام بُرد «الله» را
موکشانش بُرد تا سوی جحیم
باد جاویدان عذاب او، الیم!
راهیاش بنْمود تا قعر درک
وآن سه همزادان او را یکبهیک
آفرین از حیّ قیّوم آمدش
که به میدان، شامی شوم آمدش
شه چو دید از دور، او نزدیک شد
بر جهانبینَش، جهان، تاریک شد
شاهزاده کرد جولان کاین منم
که پُر است از نیروی حق، جوشنم
مصطفی و مرتضایم، جدّ و باب
نسبتم روشنتر است از آفتاب
موم و خارا پیش تیغ من، یکی است
آزمون کن گر تو را در دل، شکی است
ازرقا! کودک مرا پنداشتی؟
ننگ از پیکار با من داشتی؟
زد یکی شمشیر و کردش بر دونیم
جان شومش کرد، آهنگ جحیم
کرد ازرق را چو او با خاک، جفت
آفرین از گنبد ازرق شنفت
بار دیگر شاه را لبّیک گفت
شاه، مروارید از مژگان بسفت
گفت: رو؛ شو کشته در راه اَحد
خونبهایت از اَحد، مُلک ابد
شاه دین را واپسیندیدار کرد
بعد از آن قصد صف پیکار کرد
جامهی تن را به کلّی چاک زد
خیمه بیرون، جانش از افلاک زد
مرغ جانش پرّ دولت، باز کرد
در بهشتستان جان، پرواز کرد
-
توشۀ اشک
بیرون شهر بار گشودند قافله
نه غیر ندبه کار و نه جز نوحه، مشغله
افراشتند خیمهی اهل حرم، نخست
زآن پس سرای پردهی سالار قافله
-
کهکشان نظارهگر
چون پیش چشمشان، سر شه بر سنان گذشت
در حیرتم که بر سر زینب، چسان گذشت
تا بوسدش گلو، نرسیدش به نیزه، دست
آوخ که نیزه نیز بر او سرگران گذشت!
-
گهوارۀ خاک
بر کشتگان ز غرفهی جنّت، نظاره کن
اوّل، نظر بدین بدن پارهپاره کن
با اینکه زخم پیکر او را شماره نیست
باز آی و زخم پیکر او را شماره کن
-
آخر ذبیح
مقتل شهزاده عبدالله را
بشْنو و برکش به گردون، آه را
کودکی خورشیدوَش، طفلی صبیح
در ره سلطان دین، آخرذبیح
گنبد ازرق
قاسم آمد با وفای قاسمی
چاردهساله جوان هاشمی
برکشیده سرو سروستان عشق
خوشتذروی از تذروستان عشق
با لب پُرلابه، جان پُرنیاز
برده شاه عشقبازان را نماز
گفت: فرمان ده که جانبازی کنم
سر برافشانم، سرافرازی کنم
گفت: رو، باش از جوانی کامران
گفت: ناکامی است، کام عاشقان
گفت: میآید ز تو، بوی حسن
گفت: خواهم که روم سوی حسن
گفت: اینک میبُرندت سر به تیغ
گفت: بیتو سر به من باشد دریغ
گفت: رو؛ بادا خداوندت پناه!
از پی بدرود سوی خیمهگاه
شاهزاده زد سوی خیمه قدم
رستخیزی خاست از اهل حرم
هر یکی افراشت بهر ندبه، صوت
گفت: بس، وقت شهادت گشت فوت
واهلیدم که به قربانگه شوم
از غریبستان به قُرب، آن گه شوم
واهلیدم، کم کنید اینک خروش
عاشقان را سر به نیزه بِه ز دوش
این بگفت و تاخت و تازنده شد
آنچنان که مرتضی روز احد
با رخی چون آفتاب و مشتری
زخم شمشیر و سنان را مشتری
شست از خون مخالف، روی دشت
با سپاه کفر رویاروی گشت
گفت ازرق: چون منی را هست ننگ
که کنم با کودکی، آهنگ جنگ
بهر جنگ کودکی بندم میان
زین سبب بدنام مانم در جهان
کودکان دارم در این لشکر، چهار
جنگ را هر یک چو شیر مرغزار
جنگ او را یک تن از ایشان بس است
مرد کوشش نیست، طفل نورس است
گفت سالار پلیدان کاین گروه
گاه خُردی بافرند و باشکوه
زادهی پیغمبر آزادهاند
که ز مادر با شجاعت زادهاند
بازوی حیدر بُوَد بازویشان
نیروی داور بُوَد نیرویشان
جمله خیبرگیر و مرحبافکنند
خود یکی جانند اگر در صد تنند
کرد ازرق، زادهی خود را روان
سوی آن شهزادهی روشنروان
شیربچّه، بچّهی روباه را
دررُبود و نام بُرد «الله» را
موکشانش بُرد تا سوی جحیم
باد جاویدان عذاب او، الیم!
راهیاش بنْمود تا قعر درک
وآن سه همزادان او را یکبهیک
آفرین از حیّ قیّوم آمدش
که به میدان، شامی شوم آمدش
شه چو دید از دور، او نزدیک شد
بر جهانبینَش، جهان، تاریک شد
شاهزاده کرد جولان کاین منم
که پُر است از نیروی حق، جوشنم
مصطفی و مرتضایم، جدّ و باب
نسبتم روشنتر است از آفتاب
موم و خارا پیش تیغ من، یکی است
آزمون کن گر تو را در دل، شکی است
ازرقا! کودک مرا پنداشتی؟
ننگ از پیکار با من داشتی؟
زد یکی شمشیر و کردش بر دونیم
جان شومش کرد، آهنگ جحیم
کرد ازرق را چو او با خاک، جفت
آفرین از گنبد ازرق شنفت
بار دیگر شاه را لبّیک گفت
شاه، مروارید از مژگان بسفت
گفت: رو؛ شو کشته در راه اَحد
خونبهایت از اَحد، مُلک ابد
شاه دین را واپسیندیدار کرد
بعد از آن قصد صف پیکار کرد
جامهی تن را به کلّی چاک زد
خیمه بیرون، جانش از افلاک زد
مرغ جانش پرّ دولت، باز کرد
در بهشتستان جان، پرواز کرد