دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
شبیه رسول‌الله

باور نمی‌کنید

شبیه‌ترین فرد به پیامبر

علی‌اکبر را

کشته باشند

کسی چه می‌داند ...

شاید می‌خواستند

محمد را بکشند!

آیه‌های کوثرش اعجاز کرد

بی‌امان بغض ملائک می‌شکست، خلوت خاموش هر ناقوس را

آسمان واژه به واژه می‌نوشت، غربت شب‌های اقیانوس را

 

دست‌های تیرۀ کفر و حسد، می‌زند سیلی به روی ماه شب

بغض می‌ریزد درون چاه شب، تارها سازد غمی محسوس را

 

با سکوت مرگبارش فتنه‌ای، می‌شکافد سینۀ آیینه را

سنگ‌ها آهسته پرپر می‌کنند، سینه سرخِ در قفس را

به استقبال پروانه

بار دیگر دل من هوایی­ست

چون کبوتر به فکر رهایی­ست

اوج فریاد در بی صدایی­ست

«گرچه نی شروه خوان جدایی­ست

شور و حال دلم نی نوایی­ست»

روسری

کم آمده است مرغ دلم آب و دانه‌اش

خال لبت کجاست که گیرم نشانه‌اش

 

دستت نرفت در کمرم آن قدر که شمر

پیچید دور گردن من تازیانه‌اش

طبل می‌زدند ... طبل می‌زنند

طبل می‌زدند           

کوفیان

تا نرسد صدای حسین

هنوز هم‌صدای طبل می‌آید

هنوز هم صدای حسین نمی‌رسد

بانوی آب و آینه

دریای پرسخاوت و موّاج کائنات

بانوی آب و آینه‌ای کشتی نجات

 

از آسمان هفتم تا پهنۀ زمین

روشن‌تری تو از همۀ جلوه‌های ذات

 

حتی فرشتگان خدا غبطه می‌خورند

بر زمزم زلال تو ای کوثر حیات

عروس

لب آن‌چنان بده که چو کس را خبر شود

جان بر سر حسادتش از تن به در شود

 

جا داشت بایزید شود از دمت یزید

یا خیزران ز شهد لبت نی شکر شود

کوتاه سروده
بوسۀ چوب

نگاهش را به چشمت دوخت زینب

ز چشمان تو صبر آموخت زینب

 

به لب‌های تو می‌زد چوب، بوسه

به پیش چشم تو می‌سوخت زینب

شعری از سید حمیدرضا برقعی
زبان حال حضرت زینب (س) با برادر (ع)

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می‌آید نفس‌هایم گواهی می‌دهد بوی تو می‌آید شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟ تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری-

بال سحر

 

کربلا ظهر عطش هلهله بر پا می‌کرد

آسمان بال سحر را تن گل‌ها می‌کرد

 

ماه در پیکرۀ ابر نهان بود که شب

جلوۀ نور تو را باز مهیا می‌کرد

کوتاه سروده
چه از خورشید می‌فهمد مگر شام؟

نه فریاد و نه شیون حرف می‌زد

شبیه روز، روشن حرف می‌زد

 

چه از خورشید می‌فهمد مگر شام؟

نگاهت با دل من حرف می‌زد

تنها دلیل بارش باران واژه‌ها

شاعر نشسته بود کناری و می‌نوشت بنیاد واژه را به گل عشق می‌سرشت بذر محبتی که به بستان واژه کشت شعری شد و رسید به دروازۀ بهشت

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×