دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
صوت داوود است جارى از فضاى سینه‏‏‌ام

هیچ موجى از شکست شوق من آگاه نیست در کنار ساحلم امّا به دریا راه نیست

 

تا مپندارند با مرگم تو مى‏‌میرى، بگو: اینکه می‌‏‏بینید فعل است و ظهور، الله نیست

حسنم باز جوان شد، و به میدان آمد

زنده ماندم ششمین روز تو را هم دیدم

خواستم از تو حماسی بسرایم، دیدم

 

تو در آغوش عمو هستی و در چشم شما

نه یکی بلکه دو تا چشمۀ زمزم دیدم

 

یاد تنهایی بابا می‌کرد

در سرش طرح معما می‌کرد با دل عمه مدارا می‌کرد

 

فکر آن بود که می‌شد ای کاش رفع آزار ز آقا می کرد

شعر ناتمام...

آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست مست مدام شیشه می در بغل شکست

یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست

آه ای غزل چگونه ببینم قصیده‌ات

در سرخی غروب نشسته سپیده‌ات

جان بر لبم زعمر به پایان رسیده‌ات

 

آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد

آوای ناله‌های بریده بریده‌ات

ورق پاره‌های قرآن

به شکل گیسوی زینب دلی پریشان داشت

نشسته بود و سرش، در خم گریبان داشت

 

بلند مثل سپیدار ـ ناگهان ـ رویید

در آن دیار که رگبار، تیغ و طوفان داشت

 

جهان ندید از این لاله تازه‌تر هرگز

اگر چه باغ، از این لاله‌ها فراوان داشت!

 

 

زبان حال قاسم ابن الحسن (ع) با محبوبش امام حسین (ع)
بی‌قرار

من از تولد عاشقم؛ وقتی پدر با عشق بعد از اذانش یا حسینی خواند در گوشم

 

در چشم‌هایت ای عمو جان! کربلا دیدم وقتی گرفتی لحظۀ اول در آغوشم

 

بگذار من هم در صف دلدادگان باشم  نام مرا هم در میان عاشقان بنویس

 

ترکیب بند عاشورایی علی موسوی گرمارودی
بند هفتم: حضرت قاسم بن الحسن (ع)

آن چهرِ بر فروخته، ماهِ تمام بود

نو رُسته بود، لیک چو گل سرخ­فام بود

 

همچون بنفشۀ طَبَری تُرد و تازه بود

چون میوه‌های نورسِ ناچیده خام بود

 

قدّش کمی ز قامتِ شمشیر، بیشتر

گویی چو ذوالفقارِ علی در نیام بود

موم عسل

چون چشم نیزه قوّت جان مرا گرفت

پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت

 

می‌رفت تا که فاش پدر خوانمت، عمو!

سُم فرس رسید و دهان مرا گرفت

من به هَل مِن ناصرِ تو آمدم در قتلگاه

شمسی و روی زمین با روی ماه افتاده‌ای

تا اذان مانده چرا در سجده‌گاه افتاده‌ای؟

 

سینه تنگ و عرصه تنگ و غربت تو می‌کشد

زیر دست و پای دشمن بی سپاه افتاده‌ای

شعر ناصرالدین شاه قاجار دربارۀ حضرت قاسم (ع)

چو اَعدا دید قاسم را که در گردن کفن دارد

همه گفت از ره تحسین: عجب وجه حسن دارد!

 

رُخش چون پرتوافکن شد در آن وادی، فلک گفتا:

خوشا حال زمین را، کو مَهی در پیرهن دارد

 

لبش پژمرده، همچون گل ز سوز تشنگی، امّا:

تو گویی چشمۀ کوثر دراین شیرین دهن دارد

محرّم آمده و بوی سیب تازه می‌آید

دوباره مادرم آورده است پیرهنم را

همان‌که چند محرّم گریسته است تنم را

 

فضای کوچه پر از عطر سیب و نم نم باران

صدای نوحۀ مدّاح بود و شام غریبان

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×