دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
هوای مجنون

الوداع گفت و رفت و بابا ماند

بین تن‌ها، امام تنها ماند

 

سر لیلا هوای مجنون داشت

چشم مجنون به پای لیلا ماند

لیلازاده

تو می‌مانی در این صحرا و فرزندت علی‌اکبر

همان نوری که می‌باشد تماماً مثل پیغمبر

همان ممسوس ذات حق، همان گنجینۀ باور

و لیلا زادۀ زهرا و مجنون زادۀ حیدر

 

شوق لبیک

حال و روز لبش بیابانی ست

و سلاحش دو چشم بارانی ست

توی خیمه اگر که زندانی ست

گریه‌هایش پر از رجز خوانی ست

فرزند هاجر

شش ماه فرصت داشت آدم را بسازد

با این زمان که محرّم را بسازد

 

شش ماه ... امّا نه! همان یک روز بس بود

پیغمبری شش ماهه عالم را بسازد

 

قیمت

آن روز که آمدند و دیدند مرا

با قیمت عشقشان خریدند مرا

 

دیدند که در وجود من عباس است

از بهر حسین آفریدند مرا

برایم بنویس

ممنون توام، غم تو روزی من است

برپایی ماتم تو روزی من است

 

با دست قلم شده برایم بنویس

هر سال محرّم تو روزی من است

خواهرزاده

نه به اندازۀ علی‌اکبر

ولی آن قدرها جگر داریم

تو به روی خودت نیاوردی

ما که از قلب تو خبر داریم

 

اشارۀ بوسه

بغضی نشسته بر دل خونم نظاره‌ای

آتش گرفته جان و دلم با اشاره‌ای

 

انگار آسمان به زمین آمده ببین

خورشید سر نهاده به پای ستاره‌ای

گریه نگذاشت

دلخوری نیست در این قافله از هیچ کسی

به خدا من که ندارم گله از هیچ کسی

 

خواب بودم اگر از پشت شتر افتادم

طلبی نیست در این مسئله از هیچ کسی

 

بعد از آن نیمه شب و گم شدن و تنهایی

نگرفتم نفسی فاصله از هیچ کسی

شبیه مادر

از بس که سکوت با دلم ور رفته

از دست همه حوصله‌ام سر رفته

 

او نیست ولی از جلوی چشمم دست،

 در دست پدر چقدر دختر رفته

 

نشانی عرش

به روی شانۀ مهتاب دیده‌بانی داشت

و زیر پای خودش فرش آسمانی داشت

 

نه اینکه راه زمین را اشاره می‌فرمود

برای رفتن تا عرش هم نشانی داشت

حنانه

با خندۀ خود صفای دل‌ها می‌شد

آرامش خاندان طاها می‌شد

 

حنانه‌ترین دختر این کاشانه

در کودکی‌اش مادر بابا می‌شد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×