سال هزار و چهارصد و چهل و چهار
ابوالفضل گویا
گرما بیداد میکند.
حالا که بیشتر با محیط خانهام عیاق میشوم درمییابم که جنس خانهام از خاک است و جنس سقف خانهام از سنگ. خانهام کلبه است و کلبهام محقرانه. دو متر در یک متر.
گرما بیداد میکند.
حالا که بیشتر با محیط خانهام عیاق میشوم درمییابم که جنس خانهام از خاک است و جنس سقف خانهام از سنگ. خانهام کلبه است و کلبهام محقرانه. دو متر در یک متر.
مولای مهربان و بزرگوارم؛ رئیس مذهبم سلام!
ابو العباس قریشی، از محمد بن حسین بن ابی خطاب، از محمد بن اسماعیل، صالح بن عقبه، از ابی هارون مکفوف برای ما نقل کرده است که او گفته، شما به او فرموده اید: «ای ابا هارون! آیا در مصیبت امام حسین (ع) شعری برایم میخوانی؟»
سلام حضرت دلبر، سلام قرص قمر!
مژده که ماه طلوع کرده در افق آسمان بنی هاشم.
شاه میآید، ماه میآید، کودکان حرم را پناه میآید...
بنگر که چگونه او ادب و وفا را به غایت به همراه آورده، بعد از شاه به دنیا میآید و قبل از شاه به میدان میرود!
بالاخره فهرست مفاتیح را پیدا کردم. چشمم را روی فهرست گرداندم و بعد از مدتی اعمال ماه شعبان را پیدا کردم. صفحه 280. شروع کردم به خواندن اولین دعا.
اللهم صل علی محمد و ال محمد
شجره النبوه
و موضع الرساله
و مختلف الملائکه
و معدن الوحی
...
سلام بر تو که چون امام زمانت بر تو مینگریست غم از دلش رخت بر میبست و امید بر او سایه میافکند.
باز هم امام زمانی تنهاست. باز هم پسری از پسران زهرا (س) یاری میطلبد.
امروز ذهنم سراغ دستهایت را گرفت. دیگر شعرهایم کفاف تو را نمیدهند. پیش خاکستریهایم رو میزنم شاید بتوانم درباره تو چیزی بنویسم.
سراغی به غارهای تنهاییام میزنم، از طناب غمهایم بالا میروم و نالههای آب را گوش میکنم، نالههایی که آهنگ پشیمانی را میخوانند که چرا در لبان تو و حسین (ع) جا نگرفتند.
کم کم ماه محرم از راه میرسد با خاطراتی بس تلخ و جانگداز، زمین و آسمان به عزا نشسته است اندوهی بس سترگ را. باز این چه شورش است که تمامی جنبندگان را فراگرفته؟ آری محرم از راه میرسد و ندایی آسمانی به همراه دارد...
شاید ندانیم قبرتان کجاست!
شاید ساختن حرم برایتان از دست فرزندانتان بر نیاید؛
اما بنامتان، صحن که میتوانیم بسازیم!
صحنی بسازیم، تا به یادتان باشیم
و چه جایی بهتر از نجف...
آهسته داشت ازکوچهها عبور میکرد. دیگر دیوارها، قصرهشام بن عبد الملک را پوشانده بودند.
زهر کم کم داشت اثر میکرد...
برای راه رفتن، به غیر از دوپا، نیاز به دستی روی دیوار بود.
به خانه رسید در را باز کرد و وارد شد. پسرش جعفر جلو آمد و زیر بغل پدر را گرفت.
زهر کم کم داشت اثر میکرد...
پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.
×