امانت
حمیدرضا رجبی
همیشه نگرانش بود؛ از روزی که برادرش به او سپرده بودش.
دلش میخواست قد کشیدنش را ببیند؛ مرد شدنش را.
حالا عمو نگاه میکرد به برادرزاده که چقدر مرد شده بود؛ چقدر قد کشیده بود.
که طعم عسل چقدر به دهانش مزه کرده بود.
فقط مانده بود چگونه تا حرم برگرداندش.